نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

85 ..عزیز دل مادر شیطون شده

بلاچه مامان خوبه ... این روزا مامانی فقط بهت می گه بلاچه فضولچه .... عزیزم رفتارت کلی تغییر کرده خاله جون می گه رفتی بیمارستان فضول شدی .نسبت به اطرافت خیلی آگاه شدی .. هر چیز ببینی می خوای برش داری باهاش بازی کنی هر چیز حتی گلای قالی خونه عزیز یا گل روی بالشت. داستانی دارم باهات . می خوام پوشکت و عوض کنم که دیگه هیهات مدام در می ری .. با کرم با پوشک با دستمال کاغذی با همه چیز می خوای بازی کنی و برش داری اولین روز که خونه عزیز گذاشتیمت تو روروک ثابت فقط می نشستی داخلش چند روز بعد بی اخیار عقب عقب می رفتی ولی الان دیگه کامل با روروکت همه جا می ری .. مخصوصا اگه سفررورو زمین پهن کرده باشیم یه سر داخل سفره ای ... هر کی بخواد چیزی بخو...
15 ارديبهشت 1394

84- روزهای بد به در

  به روایت تصویر     سمیرا خانم دومین هم اتاقی یکتا خانم هم اتاقی یسنا گلی   الهی مادر فدات بشه .. این برای روز 4 شنبست اولین بار که شما رو بردیم پیش دکتر برای خس خس سینت .... دفعه دوم که روز شنبه بود و دکتر دستور بستری داد و با خال حجیه رفتیم بابایی ماموریت بود     عزیزم .... چه آروم خوابیدی بیخبر از همه جا این برا روز آخر بستری بیمارستان یسنا گلیه همین روز دکتر دستور ترخیص داد.... فدای تو ... تمام زندگیم نذرت....   بمیرم برات که تمام دست دخترمو تکه پاره کردن ... خیلی بد بود خیلی ....دستات الان به چسب حساسیت داده و تماما پوست پوست شده دیشب بردمت دکتر ...
15 ارديبهشت 1394

83- یسنا گلی مریض می شود....

سلام عزیز دل مامان. .. امیدوارم وقتی این نوشته رو می خونی سالم و سالم و سالم باشی ... و از اعماق وجودم برای همه نی نی های دنیا دعا می کنم همیشه سالم و تندرست باشن ... این دعایی بود که تمام هفته پیش قبل از اینکه سلامتی شما رو از خدا بخوام ... زیر لب زمزمه می کردم .... تمام این مدت به مادرایی فکر می کردم که بچه های مریض دارن تو خونه و بیمارستان ... مادرایی که امیدی کم  به بهبود بچه هاشون هست یا اصلا امیدی نیست... و خودمو آروم می کردم که چیزی نیست و قوی باش ... خدایشم خیلی خوب بود روحیم ...   آخرین پستی که نوشتم برات برای روز شنبه 5 اردیبهشت بود ....همون شب که تا صبح نخوابیدی عزیزم ... صبح قبل از اومدن به اداره رفتم ...
13 ارديبهشت 1394

82- یه شب طولانی

بازم سلام ... اینقد خستم اینقد خوابم می آد که چشمامو باید واقعا با چوب کبریت باز نگه دارم ....اغصلا حالم خوب نیس اصلاااااااااااااااااااا   شما دیشب رسما تا صبحج بیدار بیدار بودید ... خودمم باورم نمی شد ... بابایی امروز 3 روز رفته ماموریت تهران .. البته و سر زدن به پسر عمشون که عمل کرده ...به خاطر همین دیشب ساعت 10 شب من و شما رفتیم خونه عزیز جون ...البته بابایی امروز صبح زود با همکارش حرکت کردن ولی من گفتم چه کاریه صبح شما رو بد خواب کنم از الان می رم ... نشون به این نشون که چشمای من برای حتی لحظاتی خوابیده باشن .... شما دیشب حتی یه لحظه چشم رو هم نزاشتید بیدذار بیدار هوئشیار هوشیار و هر کار تو روز انجام می دادید و می خوا...
5 ارديبهشت 1394

81- این چند روز ....

  سلام....... فقط همین و می تونم بگم دختری ... دلیلشو تو پست بعدی می گم مامانی ... سه شنبه شب همکارو دوست بابایی عکس کیک تولدشو فرستاد برا بابایی. و همون موقع هم گفت باید پاشید بیاید خونه ما .... خوب بابا یه طرح داده به اداررشون وخودش هم مسول انجام دادنش شده .. اینکه روز تولد هر کدوم از همکارا کیک می خرن و با یه کارت تبریک و کلی شادباش تقدیم اون همکار می کنن. البته نه اینکه اون کیک و تو اداره هام هام کننا نه باید ببرن خونه با خانوادشون جشن بگیرن ... این کار بابایی خیلی به مذاق همه خوش اومده و همه کلی کیفورن ....خلاصه وحدود ساعت 8.5 بود بابایی گفت بریم... بااینکه دیر وقت بودو من کلی کار انجام نداده داشتم و فردا هم اداره ول...
5 ارديبهشت 1394

80 - دختر من تا الان....

سلام مادری.. سلام دختری. سلام قشنگی . سلام ملهبون (مهربون)بانوی مامان الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه ... نمی دونم چه سریه روز به روز که بزرگتر می شی بیشتر دوست دارم .. وقتی بر می گردم به عقب به خودم می گم یعنی اونموقع هم اینقد دخترمو دوست داشتم ....   خوب امروز شما به روز شمار نی نی وبلاگ 6 ماه و 9 روزتونه .. دختری من تقریبا از دیروز دیگه کامل غل غل غل می خوره و با غلط خوردن به همه جای خونه سرک می کشه ...قبلا فقط در حد یک یا دو غلط جابجا می شد شما غلط زدن رو از 7 اسفند اولین بار خونه عزیز جون انجام دادید ... تقریبا از بعد از تعطیلات عید برای گرفتن هر چیزی حرص می زنید و می خواید بگیریدش ... و با یه حالت خاصی دهنت و ...
1 ارديبهشت 1394

79- چند تا عکس هویجوری از عزیز دل مادر

سلام دختر قشنگم ... عزیز دلم ... دلم برات تنگ شده خیلی... داشتم عکساتو نگاه میکردم گفتم چند تاشو اینجا بزارم     ای جان اینم من و شما و یه دنیا عشققققق... البته اینم بگم من برای کامل گذاشتن عکسا هیچ مشکلی ندارم ولی ان شالله بزرگ می شی و متوجه می شی یه بابالو حساس به اینترنت داری که همش می گه نباید تو نت عکس گذاشت بخورمتتتتتتتتتتتتتت. ماهی کوچولوی مامان که همش دهنت این مدلی وقتی ذوق زده ای بازه   زبونشو موش بخوره       من وکلید دوست داشتنیم ... کلید جون عاشقتم   لباس راحتی که دایی جون براتون خرید ... داری بابات و نگاه می کنی و بر...
31 فروردين 1394

78- روزنوشت 1 شنبه

سلام مامان قشنگم... فرشته مهربون مامان چطور متوره ... آخ که دلم تنگه تنگه ....نمی دونی چقد خوردنی و خواستنی شدی دختری من .... خوب بزار از دیروز بگم ... دیروز بعد از تعطیل شدن از اداره اول رفتم خونمون و وسایل سوپ شما رو برداشتم از سوپری هم آلو خریدم که داخل سوپ شما بریزم آخه خاله های مهربونی که مامانی همراه اونا روزای خوشی رو برای آمادگی مکه سپری کرد و هنوز با هم دوستن گفتن آلو سوپ رو خوشمزه می کنه و شما بیشتر دوست داری .... بعدم رفتیم خونه عزیز جون .. خاله ف اونجا بود عزیز جون سریع اومد دم در و با کلی ذوق و شوق در مورد شما و خاله گفت ... که چقد شما خاله رو دوس داری و همش بهش می خندی و خاله همه کارای شما رو انجام داده از صبح .....
31 فروردين 1394

77- شنبه نوشت

سلام دختر قشنگ مامان. خوبی پرنسس خانومی . الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه فرشته خانوم... صبح قشنگ دخترم به خیرو شادی و نور خوب دیروز بعد از ساعت کاری اداره اومدم خونه عزیز جون دنبال شما البته چون عزیز جون بنده خدا نمی تونن یه سری کاراشون رو انجام بدن من یه 2 ، 3 ساعتی  با وجود خستگی خیلی زیاد یه سری کارای عزیز جون رو انجام دادم. البته حتی قبل از اینکه شما رو پیش عزیز جون بزارم من این کارارو انجام می دادم به صورت هفتگی ولی الان دیگه به خاطر زحمتی که شما دارید براشون من خودم و مقید تر می دونم ...   اینقدم شما نغ نغ کردی دخترم حسابی خسته بود و خوابش میومد ...قوربونت برم لبم که به شیر نمی زنی یعنی وای وای وای شیر بده اخه...
30 فروردين 1394