نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

100- سفر نامه و عروسي

1394/5/7 12:49
نویسنده : مامان نازار
1,784 بازدید
اشتراک گذاری

خوب دختر يكي يه دونه مامان. كه الهيييي من فداي تك تك سلولاي بدنت بشم ...

من و شما و بابايي با همراهي دايي ر (دايي كوچيكه بابايي كه محل كارش تو يكي از شهرستاناي استان ما هست ) ساعت 6 عصر روز 5 شنبه حركت كرديم ديار پدري شما.

البته با اعمال شاقه. چند وقته شهر ما مدام آب قطع مي شه و ما معمولا آب نداريم ...داستانش زياده بماند . خاله جون هم صبح از شيراز و دكتر و بيمارستان برگشته بود و مي خواستيم يه سر قبل از رفتن ايشونم ببينيم . خيلي دلش برا شما تنگ شده بود .

تو مسير شما كلي ماماني رو اذيت كرديد و نخوابيديد . مسير رو به خاطر شما كه كمتر اذيت بشيد شب حركت كرديم ...

حدود 6 صبح رسيديم خونه پدر جون.در كل با رانندگي بابايي كه يه سر مي ره و هيچ جا جز موارد خاص نمي ايسته اين مسير رو با ماشيناي مختلف بين 10.5 تا 12 ساعت اومديم تو اين چند سال

ماماني سر يه سري مسائلي كه پيش اومده بود يه كم سر درگم بود تو نحوه رفتار. ولي هيچي به روي خودش نياورد و جالبه اون چند نفرن انگار نه انگار با پررويي هر چه تمامتر....

كلا رفتارشون و حرفاشون برام مهم نيست . مي خواستم به خودمو بچمو شوهرم خوش بگذرونم. چرا بايد خودمو ناراحت و محدود كنم به خاطر اونا. باشد كه خاري باشيم تو چشم بقيه .

هميشه مادري يادت باشه  شاد باش و به خاطر هيچ موضوعي لبخند رو از رو لبت پاك نكن. حتي شادي مصنوعي چون به مرور شادي و لبخندت هميشگي و طبيعي مي شه .

بهترينا براي دخترمه بهترينا ....

خلاصه شب  جمعه حنابندون بود اونم با كلي تشريفات و هزينه هايي كه .... و شما لباس خوشگلاتو تنت كردي و كلي خوش گذرونديم ... تو حنابندون هم بابايي شما رو بغل كرد دستمال دستتون داد كه سرچوپي برقصيد كه يهو گردن كج كرديد و خوابيديد كل ملت به شما و اين حركتتون خنديدن و كلي فيلم گرفتن . فداي توووووووو

راستي يادم رفت بگم عرذوسي دايي سوميه بابايي بود كه مثل برادره با بابايي و خونه باباينا بزرگ شده و كلا انگار عروسي داداش بابا بود ديگه همه مراسمات خونه مامان جون و بابا جون بود . البته پدر بزرگ مادر بزرگ بابايي زنده و سالم هستنا .... ولي بماند

پس فرداش يعني روز 1 شنبه هم عروسي بود .

خوب ما خانوما همگي آرايشگاه و بعدم به پيشنهاد من همگي رفتيم آتليه و كلي عكس خوشگل گرفتيم . البته اينقد كه زياد بوديمو و عكسا هم زياد عكاس از شما زياد حوصله نداشت عكس بگيره بيشتر به بزرگا مي رسيد در صورتي كه اصل داستان اومدن آتليه به خاطر شما بود از اولش و به پيشنهاد من بقيه هم همراهي كردن

حالا قراره هفته بعد شمارو مجدد تو شهر خودمون با همون لباس عروس ببريم آتليه  كه عكس تكي هاي خوشگلي ازت بگيرن .

تو عروسي هم شما با تمام امكاناتت مثل كرير و روروئك تشريف فرما شده بودي و دو تا ساك وسيله ...

همه كلي با شما بازي مي كردن و شما رو دوست داشتن ...عروس كوچولوي مجلس بودي و با روروئكت وسط محل رقصيدن مانور مي دادي ...

فيلمبردار هم يه سر از شما داشت فيلم مي گرفت ....

فداي تو بشم عزيزه دلم ...

عروسي كردا كلا خيلي با حاله اصلا هيچي براشون مهم نيست جز موسيقي و رقص ... از اول تا آخر مراسم فقط مي رقصن و هميشه هم عروسي هاشون مخلوط هست ...و اين يه كم ماماني رو تو لباس پوشيدن و آماده شدن برا عروسي ها محدود مي كنه . خو سخته  ديگه ...

فدات بشم كه مثل الماس مي درخشيدي ... هم شما هم بابايي..

عزيزاي دلم دوستتون دارم . ان شالله خدا عمر با عزت به شما دو عزيز دلم بده و هميشه كنار هم شاد باشيم ...

قرار بود به خاطر اداره مامان دوشنبه شب برگرديم كه بابا اصرار كردو منم دلم نيومد چيزي بگم هر چند زياد راضي نبودم به خاطر همون برخوردا ...

اين چند روز به مهموني و اين ور اونور گذشت .. تا 5 شنبه شب كه برگشتيم شهرمون

ريز به ريز بخوام بنويسم خيلي زياده در همين حد كفايت مي كنه

 

اين تاج رومي رو ماماني براي شما درست كرد با ست بندو تزيينات پستونك و تزيين كفشتون . كلا همه چيز خيلي خوب بود من خودم راضي بودم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عكساي مراسم حنابندون ....دختري بغل آقاجونش

 دختري بغل بابالو

 

شب مكابين عروسي و حنابندون كه كلي دختري برامون رقصيد

دامني كه ماماني براي شما و گ ل س ا گلي و ن ه ا ل خريد.

 

آخرين روز خونه باباجون و آب بازي شما و ن ه ا ل . دختري كمچون پوستش خيلي حساسه تو سايه موند

 

 

 

 

 

 

 

اينجا هنديجانه . مسير رفتنمون ايستاديم براي شام و نماز.. شما يه كوچولو پلو مرغ نوش جان كرديد.

پوستت عزيزم فوق العاده حساسه . با اينكه سعي كرديم آفتاب نباشه و حركت كنيم ولي همون نيم ساعتي هم كه يه كوچولو آفتاب بود با اينكه ابدا به صورت شما آفتاب نخورد باز كاملا لوپاي شما سوخت و قرمز شد....

 

 

 

 

 

اينجا هم ميدون ورودي اهواز. تيستاديم كه يه دوست يه نامه بياره به دستمون برسونه براي هتل دايي جان داماد.

ايشونم دايي كوچيكس كه زودتر ازدواج كردن و كمحا كارشون فعلا تو استان ماست. باد مي يومد دختري من هي چشماشو مي بست...

مسير برگشت تو ماشين

 

 

 

اينجا هم مسير برگشت عوارضي ايستاديم برا شام و نماز. استامبولي كه مامان جون پختيدن. دستشون درد نكنه.

 

 

 

دمپايي كه عمه جون براتون خريده و ن ه ا ل ي خط خطيش كرده

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
12 مرداد 94 12:04
پس حسابی خوش گذشته . تزئینات دست سازتم که عالی . ای جونم با اون اتلیه رفتنت .
مامان هانیه
21 مرداد 94 16:40
ای جوووونم عزیزدلم چقدر لباست قشنگه،دست مامانی هم درد نکنه چه تاج خوشگلی برات درست کرده ماه شدی خاله جون