نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

101- اولين سري از عكساي قبلي و جامونده

1394/5/11 11:47
نویسنده : مامان نازار
2,356 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

مادري سعي مي كنم به مرور عكسايي كه از قبل مونده و نزاشتم رو بزارم .. اينقد كه زيادن نمي دنم از كجا شروع كنم. تو يه فايل قديمي اين چند تار داشتم گفتم از همينجا شروع كنم....

اينا عكس كيت تخ م ك گ ذاري م دي اس م ارت و م كس... كلي براي پيدا كردنشون دردسر كشيدمو اخر سر از شيراز برام اوردن ... ببين چه مامان دقيقي داشتي همه چيزو رو برنامه ريزي ..

اين عكس بي بيچك وقتي شما داشتي تن تن تو دل ماماني خودت و محكم مي كردي و تقسيم مي شدي . فداتتتتتتتتتتت

 

اينم دستاي مامان براي اولين آزمايشي خوني كه دادم كه ببينم عزيز دل مامان رو خدا به ما هديه داده يا نه ...

 

 

 

 

اينجا شما  يه ني ني 17 هفته اي هستيد تو دل ماماني . رفتيم سونو دكتر سلطاني و بهمون جججججججگفتن كه ني ني ما يه دختر طلاي ناز و قد بلنده ... دقيقا هم گفتن قد بلند چون استخون ران پاش بلنده... بابايي هم غرق شادي كه دخترم به خودم رفته هي بلند بلند به آقاي دكتر مي خنديد ....رفتيم كيك خريديمو اومديم خونه عزيز جون. گلسا گلي اونموقع زير 50 روزش بود و هنوز خونه عزيز و خاله جون بود ...

 

عزيز دل مامان مشغول خوردن شير خشك و داروهاي محلي تو 3 روزگي براي اينكه زردي نگيرن... فداي اون لب كوچولوت بشم كه با سرنگ بهت شير مي دادن

 

خوب شما 4 شنبه 23/7/93 دنيا اومديد . زايمان طبيعي ... چند روز زودتر از تاريخي كه همه برنامه ريزي كرده بودن  به خاطر همين چشني كه براي تولدتون گرفتيم خيلي هوا هولي شد ... چند تا عكس از چشني كه براي شما گوسفند عقيقه كرديمو مهموني داديم .... جمعه 25/7/93 خونه عزيز جون...

اينم عكس كيك پوشكي كه ماماني با اون حال بدش تو حالت دراز كش درست كرد . از هيچي بهتر بود

 

خرسي كه بابايي ميخواست براي ملاقاتي شما بياره با تزيينات مخصوص بيمارستان ولي چون شما عجله كردي و ماماني به جحاي سزارين زايمان طبيعي كرد همه چيز بهم ريخت چون نمونديم بيمارستان و اومديم چند ساعت بعدش خونه... اين شد كه خرسي رو آوردن براي روز جشن.

توي دستاي خرسي هم يه نوشته خوشگل گذاشته بودن . چون تا زماني كه شما دنيا اومديد اسمتون برا هيچ كس مشخص نبود . بابايي هي مي گفت وقتي دنيا اومد و اومديد بيمارستان...

 

تو را همچون بلبلي غزل خوان  يسنا  ناميدم

وجودت چون نامت مورد حمد و ستايش خدا.

اينو تن تن همون صبح كه من تو بيمارستان بودم امكاده كرده بود و داده بود پرينت و بعدم جلد كرده بود بابايي

تو دست خرسي هم كادويي شماس

ماشالله به گل دخترم حسابي طلا بارونو كادو بارون شد ...

 

اينم كيك تولدتون كه يه كم متفاوت از طرح اصليش شد ...

 

شناسنامه دختري كه بابايي يادمه روز دو شنبه رفتن و گرفتنش.... و من تا اونموقع هم انتظار داشتم شايد بابايي اسمي كه من دوست داشتم رو رو شما بزارن....ولي نذاشتن كه ؟؟؟؟

ايشون آقاي ت ا ج د ي ني .. يه خانوم و آقاي مهربون كه همسفر سفر خانه خداي مامان و بابا بودن ... هنوز ارتباطمون باهاشون برقراره و مدام رفت و آمد داريم با وجود اختلاف سني زياد...

روز دوم تولد به خاطر حس خوبي كه من و بابايي از اين خانومو آقا داريم شما رو برديم با آقا جونتون (باباي بابالو) خونشون و ايشون براي شما تو گوشاي خوشگلتون اذان و اقامه خوندن....

مسلمان بودنت گواراي وجودت دختر نازدونه من ... و همينطور 3 بار سوره كوثر رو خوندن...

 

 

 

اين كادوي شما به نوع  عموي باباييه . آرتين كوچولو 10 روز از شما بزرگتره

 

فدايي داري مادر ... برعكس خوابوندمش به خاطر دلدرداش

 

اينجا هم رستوران قوام ... شب ولنتاين ... به ياد شب ولنتاين سال قبل كه من به بابايي خبر بابا شدنش رو تو همين رستوران دادم ...

 

خوب يسنا گلي مامان اولين سفرشون رو تو 18 روزگي انجام دادن. چون بوشهر به كرمانشاه پرواز مستقيم نداره ناچارا از عسلويه رفتيم ...با اين هواپيما.. اينم كارت پرواز خوشگل خانوم

 

 

 

 

عزيز دل مامان و نمي خواستم وارد پرواز كنن گفتن هنوز كوچولوهه... ولي چه كنيم از بابايي و خاندان ....من خيلي نگران اين مسافرت بودم اخه شما هنوز خيلي كوچولو بودي

 

اينم سهم غذاي شما ... خو مگه چيه دختري منم بليط داشته خووووو

پسندها (2)

نظرات (2)

مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
12 مرداد 94 11:59
ای جونم کلی خوشم اومد . فدای اون شکلش بشم من . مامانش فقط عکسا خیلی دیر باز میشن فکر کنم حجمشون زیاده . از نفس افتادم تا تونستم همه رو ببینم
مامان tt
16 مرداد 94 7:38
ما شاءالله به این حوصله با سلام با مطلبی تحت عنوان تربیت فرزند به روزم با نظر خود همراهی کنید