نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

103. خدایا...

1394/7/18 8:05
نویسنده : مامان نازار
1,412 بازدید
اشتراک گذاری

از 25 مرداد تا امروز که 18 شهرویره برای دختر نازم چیزی ننوشتم..

تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد.. اتفاقات خوب و بد ...

چو هست خانواده بابایی اینجا نیستن به اصرار اونا ن اینجا دفتر خاطرات شماس من می دونم باید فارغ از تمام خوبی ها و بدی ها برای شما از همه جیز از غم و شادی ها بنویسم . اینقد راحت بنویسم که بدونی شادی همیشه هست و هیچ غمی موندگار نیست ...

مامان الان حالش اصلا خوب نیست ... ولی خودمم می دونم این دلیل نمی شه که برای دختر نازم ننویسم . همیشه نوشتن آرومم می کرده ولی الان هیچی جز بغل گرفتن شما آرومم نمی کنه.

شما از روزی که امیر حسین پسر رییس بابایی اومد خونه ما خودتون مستقل وب دون تکیه گاه می ایستید ولی برای چند ثانیه فقط ...به کرور این مستقل اییستادنتون بیشتر شد تا اینکه تا هفته پیش یعنی از حول و حوش 4 مهر دیگه تا نخواید حرکت کنید نمی افتید ...

از 14 مهر چند قدم بر میدارید به سمت جلو و بعد می افتید . و هر روز تعداد قدما بیشتر می شه ... یه مریضی خیلی سخت هم دشاتی عزیز با تب بالا که دکتر مجدد دستور بستری شدن رو داد ولی به خاطر شراطیی که داشتیم و کراسم ختم صبح و ظهرو شب شما رو می بردمو سرم بهتون نصب می کردن خدایا برا هیچ بچه مادری نخواه چقد سخت بود ..... من نباشم و نشنوم صدای گریه هات و مادر ....

تو این مدت یه سری کار جدید هم یاد گرفتید

1- مثلا وقتی بهتون می گم زنبور چی می گه شما می گید دیزززززززززز

2- تا می گم کلاغ شما انگشتتون رو می برید بالا می گید پ با فتحه

3- علاقه زیادی به تاب که عمو علی خریده دارید و تقریبا روش همه کار انجام می دید بخصوص خوابیدن. و مدام هم می خونید تاب تاب

4- مامانی که سرفه می کنه شما بلافاصله ادای سرفه کردن مامان و در میارید

5- وقتی می گم یسنا فین کن . مماختو جمع می کنی و صدای فیمن در میاری

6- موهاتو می شناسی تا می گم یستننا کو موهات دست می زنی بهشون یا می گم شونه کن یا گیر بزن انجام می دی تازه موهای مامانم شونه می کنی و گیر می زنی .

7- کفش هم می دونی که باید ببری به سمت پات و پات کنی .

8- علاقه زیادی به باز و بستن و همینجور گذاشتن اشیا سر جاشون داری . مثلا سیم کابل دستگاه دیجیتالی که برای لالایی بالای سرت می زارم و فلشش رو می دونی باید کذدوم قسمتش وارد کنی .

9- به بازو بستن رژای مامان هم خیلی علاقه داری

10- و حول و حوش کرمانشاه بودنمون به بازو بستن در هم علاقه زیادی داشتی

11-و همچنانننننننننننننننننن بد غذاییییییییییییییییییییییییییییییییییی

12- مم رو زیاد و طولانی نمی خوری در حد دو مک ولی مدام تا من ومی بینی می گی مم مم و یقمو ومی دی پایین . خو دختر خوب شیر بخور چی می شه اخه ....

- 13 و طبق معمول همیشه به توپ خیلی علاقه داری . همیشه دنبال زدن توپ اونم با پای چپ هستی ...

14- علاقه زیادی به تلفن کردن و الو کردن داری یعنی دمپاییم دستت برسه می زاری رو گوشت و می گی آاااااااااا یعنی داری تلفن می کنی .

15 و از رقصیدن و دست زدن نگم که آبرومونو بردی با هر چیزی نانای می کنی و دست ... قبلنا یه دستی می رقصیدی الان شده دو دستی یه حالته خاصیم دستاتو می چرخونه خیلی حرفه ای و با مزه .

با صدای عزاداری اذان قرآن با هر چیزی شما می رقصی

16- و همچنان به شعر و لالایی خوندن مامانی علاقه زیادی داری و آروم می شی و

17 برای عروسکاتم لالایی می خونی خودت . نازگل و گلبهارو بقیه رو دست می گیری یا رو پا می زاری و دقیقا مدل مامانی از خودت صدای لالایی در میایر و خودت و تکون می دی

 

 

دیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودی و مجدد یه چرت کوچولو تا 6 صبح ... 6 شما مامان و بیدار کردی ک ه پاشو دیر شداااا .. متاسفانه حالت اصلا خوب نیست فک کنمدلدرد داری ... خدا کنه چیزه خاصی نباشه یه بارم کل شیرایی که خوردی رو بالا آوردی ....

تو این چند وقت ما یه سفر به کرمانشاه داشتیم ...تاریخ 22/6/94 رفتیم عسلویه و از اونجا کرمانشاه و 29 هم برگشتیم .

 اونجا اتفاقات زیادی افتاد ...

 

1- 24/6/94  یعنی دقیقا روز تولد مامانی و تقریبا در ماهگرد 11 شما به خاطر اینکه تولد 1 سالگیت خانواده بابایی پیشمون نیستن به اصرار خودشون براتون جشن تولد 1 سالگی گرفتیم که خیلی عالی شد ان شالله عکسای تولدو برات سر فرصت می زارزم ... تم تولد دختر نازم مینی موس صورتی بود ...

روزای بعدش عروسی آقا و خانم دکتر رفتیم که تو عروسی بهمون خبر دادن شوهر عمه بابایی فوت شده  و بعد زا اون درگیر مراسم ختم بودیم. یه نیمچه بله برون هم برای دختر عموی بابایی بود ...

30 شهریور مامانی مرخصیشو تمدید کرد و به جاش رفت دانشگاه و کارای عقب افتادشو. انجام داد ...البته شب ساعت 12 هم رسیده بودیم خونه و کلی کار داشت ... شمارو پیش عزیز جون گذاشتم و رفتم دانشگاه . وقتی برگشتم دنبالتون . دایی مهرداد و عمو موسی خونه عزیز بودن وکلی با دایی مهرداد صحبت کردیم . در مورد لباسایی که خریده بود توضیح می داد به مامان....

حالم بده نمی تونم ادامه بدم عزیز دل مادر ....دلم برا دایی مهرداد تنگ شده ....

فردا مامانی رفت سر کارو شمارو پیش عزیز گذاشت .

ماشینمونو احتیاج به سرویس داشت بابایی برد تعمیرگاه که من خودم برم خونه عزیز و منتظر بمونم بابایی از سر کار بیاد و بره ماشین و برداره بیاد دنبالمون.

تا ساعت 5 منتظر بابایی موندم خونه عزیز و همونموقع دایی مهرداد و خانومش ......

عزیز دل مادر فقط اینقد بهت بگم که دایی مهرداد ساعت 5 بعد از ظهر که رفت دیگه نیومد ....

بماند که کی و چطوری بهمون گفتن .... بماند که چی کشیدیمو می کشیم ...

هیچی مهم نیست مهم اینه که دایی یسنای من دیگه نیست ...

دیگه دایی یسنا نیست که بغلش کنه.

مهم اینه که مامان یسنا دلش پر می زنه برا داداشش....

 

 

دایی مهرداد ..... دلم برات تنگ شده خیلی زیاد ....

 

پسندها (2)

نظرات (12)

negar
18 مهر 94 20:44
سلام دوستم خوبی چی شده ؟ خیلی دلهره دارم من اصلا پست های مربوط به برادرتون رو نفهمیدم خیلی دلشوره گرفتم و نگران شدم .چندوقت نبودی من مدام سر میزدم منتها حس و حال نظر گذاشتم رونداشتم واقعا شرمنده تولد یسنا گلی هم مبارک باشه الهی 120 سالگیش روجشن بگیرین .. خواهش میکنم زودی بیا و بگو دوستم تا از دلهره دربیام و بتونم درست نظر بزارم
نیلوفر
20 مهر 94 14:34
سلام دوست عزیز، نگران شدم راستش درست نفهمیدم چی شده، حالتون خوبه ؟
negar
20 مهر 94 21:16
خواهش میکنم دوستم جواب بده دلم آشوبه برات
مامان راضیه
23 مهر 94 16:07
قشنگ ناز خاله تولدت مبارک باشه..انشالا خدا هیچ وقت لبخند را از لبانت نگیره...میبوسمت خوشحال میشم به دختر کوچولوی منم سر بزنین
سیمین
25 مهر 94 7:45
سلام مامان نازار پست خیلی پیچیده بود تورو خداگه إتفاقی افتاده بگید نگران شدیم، در ضمن تولد عسل بانو مبارک إن شاءالله تولد120سالگیش
♥مامی نسیم ( مامان ملودی جون )♥
26 مهر 94 14:13
دوستا دایی یسنا جون همون دایی مهرداد فوت شدن .
♥مامی نسیم ( مامان ملودی جون )♥
26 مهر 94 14:15
خدا رحمت کنه عزیزم برادرت رو . روز فاتحه که اومدم با دیدن اشکات کلی اشک ریختم واقعا ناراحت کننده بود . امیدوارم خدا بهتون صبر بده و باقی عمر همتون باشه . کلی هم اشک برای دل خودم ریختم راجب برادر بی محبتم .
negar
26 مهر 94 19:07
دوست گلم سلام بمیرم برای دل غصه دارت خدا برادر عزیزت رو رحمت کنه ای خدا خیلی سخته خدا جونم دوستم رو هیچ وقت تنها نزار و دلش رو آروم کن نمیدونی چه حالی دارم همش منتظر بودم بگی از ایران رفتن یا رفتن سفر یا چمیدونم باهم قهر کردین هر چیزی غیر از این موضوع تلخ و غیر قابل باور آخه چرا چی شد یهو؟ تو روخدا بیا و از خودت بگو من میخوام باهات تماس بگیرم برای عرض تسلیت برای همدری برا ی هر چیزی که آرومت کنه دوستم....
مینا
28 مهر 94 10:24
سلام عزیزم دوست مهربونم تسلیت می گم واقعا ناراحت شدم خدا بهتون صبر بده و بقای عمر خودت و دختر نازت و خانواده ات باشه
نیلوفر
3 آبان 94 12:09
تسلیت میگم خدا به همتون صبر بده به حق صاحب این شب ها
سیمین
10 آبان 94 9:56
واقأ شوکه شدم تسلیت میگم مامان یسنا جون
ملیحه
13 آبان 94 12:02
عاشقتونم هم خودت هم فرشته کوچولوی جیگرت