103. خدایا...
از 25 مرداد تا امروز که 18 شهرویره برای دختر نازم چیزی ننوشتم..
تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد.. اتفاقات خوب و بد ...
چو هست خانواده بابایی اینجا نیستن به اصرار اونا ن اینجا دفتر خاطرات شماس من می دونم باید فارغ از تمام خوبی ها و بدی ها برای شما از همه جیز از غم و شادی ها بنویسم . اینقد راحت بنویسم که بدونی شادی همیشه هست و هیچ غمی موندگار نیست ...
مامان الان حالش اصلا خوب نیست ... ولی خودمم می دونم این دلیل نمی شه که برای دختر نازم ننویسم . همیشه نوشتن آرومم می کرده ولی الان هیچی جز بغل گرفتن شما آرومم نمی کنه.
شما از روزی که امیر حسین پسر رییس بابایی اومد خونه ما خودتون مستقل وب دون تکیه گاه می ایستید ولی برای چند ثانیه فقط ...به کرور این مستقل اییستادنتون بیشتر شد تا اینکه تا هفته پیش یعنی از حول و حوش 4 مهر دیگه تا نخواید حرکت کنید نمی افتید ...
از 14 مهر چند قدم بر میدارید به سمت جلو و بعد می افتید . و هر روز تعداد قدما بیشتر می شه ... یه مریضی خیلی سخت هم دشاتی عزیز با تب بالا که دکتر مجدد دستور بستری شدن رو داد ولی به خاطر شراطیی که داشتیم و کراسم ختم صبح و ظهرو شب شما رو می بردمو سرم بهتون نصب می کردن خدایا برا هیچ بچه مادری نخواه چقد سخت بود ..... من نباشم و نشنوم صدای گریه هات و مادر ....
تو این مدت یه سری کار جدید هم یاد گرفتید
1- مثلا وقتی بهتون می گم زنبور چی می گه شما می گید دیزززززززززز
2- تا می گم کلاغ شما انگشتتون رو می برید بالا می گید پ با فتحه
3- علاقه زیادی به تاب که عمو علی خریده دارید و تقریبا روش همه کار انجام می دید بخصوص خوابیدن. و مدام هم می خونید تاب تاب
4- مامانی که سرفه می کنه شما بلافاصله ادای سرفه کردن مامان و در میارید
5- وقتی می گم یسنا فین کن . مماختو جمع می کنی و صدای فیمن در میاری
6- موهاتو می شناسی تا می گم یستننا کو موهات دست می زنی بهشون یا می گم شونه کن یا گیر بزن انجام می دی تازه موهای مامانم شونه می کنی و گیر می زنی .
7- کفش هم می دونی که باید ببری به سمت پات و پات کنی .
8- علاقه زیادی به باز و بستن و همینجور گذاشتن اشیا سر جاشون داری . مثلا سیم کابل دستگاه دیجیتالی که برای لالایی بالای سرت می زارم و فلشش رو می دونی باید کذدوم قسمتش وارد کنی .
9- به بازو بستن رژای مامان هم خیلی علاقه داری
10- و حول و حوش کرمانشاه بودنمون به بازو بستن در هم علاقه زیادی داشتی
11-و همچنانننننننننننننننننن بد غذاییییییییییییییییییییییییییییییییییی
12- مم رو زیاد و طولانی نمی خوری در حد دو مک ولی مدام تا من ومی بینی می گی مم مم و یقمو ومی دی پایین . خو دختر خوب شیر بخور چی می شه اخه ....
- 13 و طبق معمول همیشه به توپ خیلی علاقه داری . همیشه دنبال زدن توپ اونم با پای چپ هستی ...
14- علاقه زیادی به تلفن کردن و الو کردن داری یعنی دمپاییم دستت برسه می زاری رو گوشت و می گی آاااااااااا یعنی داری تلفن می کنی .
15 و از رقصیدن و دست زدن نگم که آبرومونو بردی با هر چیزی نانای می کنی و دست ... قبلنا یه دستی می رقصیدی الان شده دو دستی یه حالته خاصیم دستاتو می چرخونه خیلی حرفه ای و با مزه .
با صدای عزاداری اذان قرآن با هر چیزی شما می رقصی
16- و همچنان به شعر و لالایی خوندن مامانی علاقه زیادی داری و آروم می شی و
17 برای عروسکاتم لالایی می خونی خودت . نازگل و گلبهارو بقیه رو دست می گیری یا رو پا می زاری و دقیقا مدل مامانی از خودت صدای لالایی در میایر و خودت و تکون می دی
دیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودی و مجدد یه چرت کوچولو تا 6 صبح ... 6 شما مامان و بیدار کردی ک ه پاشو دیر شداااا .. متاسفانه حالت اصلا خوب نیست فک کنمدلدرد داری ... خدا کنه چیزه خاصی نباشه یه بارم کل شیرایی که خوردی رو بالا آوردی ....
تو این چند وقت ما یه سفر به کرمانشاه داشتیم ...تاریخ 22/6/94 رفتیم عسلویه و از اونجا کرمانشاه و 29 هم برگشتیم .
اونجا اتفاقات زیادی افتاد ...
1- 24/6/94 یعنی دقیقا روز تولد مامانی و تقریبا در ماهگرد 11 شما به خاطر اینکه تولد 1 سالگیت خانواده بابایی پیشمون نیستن به اصرار خودشون براتون جشن تولد 1 سالگی گرفتیم که خیلی عالی شد ان شالله عکسای تولدو برات سر فرصت می زارزم ... تم تولد دختر نازم مینی موس صورتی بود ...
روزای بعدش عروسی آقا و خانم دکتر رفتیم که تو عروسی بهمون خبر دادن شوهر عمه بابایی فوت شده و بعد زا اون درگیر مراسم ختم بودیم. یه نیمچه بله برون هم برای دختر عموی بابایی بود ...
30 شهریور مامانی مرخصیشو تمدید کرد و به جاش رفت دانشگاه و کارای عقب افتادشو. انجام داد ...البته شب ساعت 12 هم رسیده بودیم خونه و کلی کار داشت ... شمارو پیش عزیز جون گذاشتم و رفتم دانشگاه . وقتی برگشتم دنبالتون . دایی مهرداد و عمو موسی خونه عزیز بودن وکلی با دایی مهرداد صحبت کردیم . در مورد لباسایی که خریده بود توضیح می داد به مامان....
حالم بده نمی تونم ادامه بدم عزیز دل مادر ....دلم برا دایی مهرداد تنگ شده ....
فردا مامانی رفت سر کارو شمارو پیش عزیز گذاشت .
ماشینمونو احتیاج به سرویس داشت بابایی برد تعمیرگاه که من خودم برم خونه عزیز و منتظر بمونم بابایی از سر کار بیاد و بره ماشین و برداره بیاد دنبالمون.
تا ساعت 5 منتظر بابایی موندم خونه عزیز و همونموقع دایی مهرداد و خانومش ......
عزیز دل مادر فقط اینقد بهت بگم که دایی مهرداد ساعت 5 بعد از ظهر که رفت دیگه نیومد ....
بماند که کی و چطوری بهمون گفتن .... بماند که چی کشیدیمو می کشیم ...
هیچی مهم نیست مهم اینه که دایی یسنای من دیگه نیست ...
دیگه دایی یسنا نیست که بغلش کنه.
مهم اینه که مامان یسنا دلش پر می زنه برا داداشش....
دایی مهرداد ..... دلم برات تنگ شده خیلی زیاد ....