33- لبریزم از عشقت
سلام گوگوری مگوری مامان.
شما امروز به روایت سونو ان تی 109 روزه و به عبارتی 15 هفته و 4 روزه هستی عزیزه دل مادر .
خوب چند روزه برات ننوشتم . اتفاقات زیادی افتاد .
اول از همه اینکه مامانی از 4 شنبه هفته قبل کمر درد خیلی وحشتناکی گرفت از طرفی چون جفت شما هم پایین هست مامانی خیلی ترسید جوری که 4 شنبه تو اداره مجبور شد شیاف استفاده کنه ولی باز خوب نشد و مرخصی گرفت ساعت 1 و نیم ظهر و رفت خونه .
5 شنبه هم که به خاطر دانشگاه مامانی 4 ساعت راه رو کوبیدیم و رفتیم فکر می کنی چی شد ؟؟؟
هیچی استاد محترم تمام کلاسارو خیلی بی مسئولیتانه 8 صبح یکی کرده بود بدونه اینکه کسی بدونه و داشت سر ساعت کلاس ما کیف پر از خرماش و چایش و از باج دانشجوهای پاچه خوار بر می داشت که بره فرودگاه ...
من داشتم منفجر می شدم . با این حالم دراز کش تو پشت ماشین 4 ساعت راه تو اون گرما و کمر درد و شیاف و هزار مصیبت دیگه بابا هم مرخصی گرفته بود بعد بی نتیجه و الکی همه چیز ؟؟؟؟
خلاصه کارشناسای محترم گروهمون هم خیلی بی تربیتانه هر چی سوال داشتم رو از سر خودشون باز کردن هیچ کدومم نبودن برای پاسخگویی.
چی بگم . بیچاره مردم دست اینا ... خدا خیر بده خدماتی دانشگاه و همینطور مسئول آموزش که فامیل همکارمون هم هست . خیلی به دادمون رسیدن. دایی بابایی هم که محل کارش اون نزدیکی هاست اومده بود که مارو ببینه . ناهار چون مامانی حالش خوب نبود خیار و گوجه و پنیر خوردیم و مجدد 4 ساعت راه تو گرما بر گشتیم . دیگه مامانی داشت می مرد از حال بدی .
تو راه سر اومدن همکار بابایی خونه ما که خیلی مضحک داره می آد و هیچ دلیلی این آومدنش نداره بابا با من شروع کرد بحث کردن منم دل درد و کمر درد شدید اون پشت افتاده بودم داشتم می مردم . بعد بابا انتظار داشت بعد از یه روز مسخره و خسته کننده با این وضعیت که تازه ساعت 8 شب می رسیم خونه همکارش ساعت 9 بیاد با زن و بچه خونه ما ؟؟؟؟ من این وضعیت که باید فقط می خوابیدم و بلند نمی شدم از سر جام خونه هم بهم ریخته ... من موندم چطوری با این خستگی برسیدیم خونه و دوش بگیریم وخونه رو جمع و جور کنیم و اماده مهمونداری اونم از نوع همکار بشیم همه تو 1 ساعت ؟؟؟؟؟
اولین جمعه ماه رجب رو به خاطر خستگی هر کار کردیم نتونستیم بیدار بمونیم و بیهوش شدیم ولی سعی کردیم قبل از خواب اعمال رو انجام بدیم ... بعد می خواد برا من با این خستگیش مهمون بیاره ...
حالا جالبه من هی رفتم که به خاطر شما ناراحتی رو تموم کنم اونم دو بار و گفتم باشه بیان یا بعدش رفتم و کنارش دراز کشیدم که کمرم درد می کنه ولی ....
بماند که تو ماشین و بیرون ماشین چی گذشت ...چون اصلا 5 شنبه و جمعه روز خوبی نبود ...
یاد آوریش هم اذیتم می کنه ....
روز جمعه هم اولین سالگرد ازدواج مامان گلسا گلی بود که خودش دعوت کرد و بعدم خودش 1 ساعت مونده به رفتن همه کنسل کرد که من خیلی از این کارش ناراحت شدم ولی هیچی به روی خودم نیاوردم و بدتر از همه برخورد مامانش و عزیز جون بود ...
می گم که کلا هیچ دلخوشی 5 شنبه و جمعه جز شما نداشتم ولی خیلی هم نگران شما بودم که نکنه اذیت بشید و اشکای مامان .....
این چند روزم که مامان داره به درس خوندن می گذرونه و اداره رفتن و غذا درستیدن.
خدائیش هر روز غذای تازه درست کردن سخته قبلنا 2 روز یه بار غذا درست می کردم یا اگه خسته بودم و نتونسته بودم چیز مناسبی درست کنم یه چیز حاضری می خوردم . ولی می گن تو بارداری نباید غذای مونده خورد .
هر چند که من شب غذا درست می کنم برای فردا ظهر و این یعنی خودش غذای مونده ولی خوب چاره ای نیست تازه ساعت 4 که خورد و خسته و گرسنه می آم خونه بقیه کارای ناهار رو مثل سرخ کردن و اماده کردن نهایش و انجام می دم که می شه ساعت 5 و اونموقع تازه می شینم به ناهار خوردن ....
سخته ...
نی نی یه کم کوچولو دردناکه .. وقتی بقیه رو با بارداری خودم مقایسه می کنم از خانواده هر دو طرف می بینم چقد راحت و بی دردسرو بدون زحمت بوده این دوران براشون
اونی که خانومه خونه بوده دراز کش تو خونه مادرش از اول بارداریش تا اخرش دقیقا هم دراز کش بدونه دست زدم به اب سیاه و سفید
اونی هم که کارمند بوده یه روزش رو حتی سر کار نرفته و باز دراز کش تو خونه مادرش ...
جالبه تمام این خانومای محترم خودشون رو با من مقایسه می کنن و می گن یه مرحلست دیگه سختی برای همه داره و یه جوری حرف می زنن انگار سختی من خیلی نسبت به اونا کمتره می گن خیلی خوبه که می ری سر کار اینجوری حوصلت سر نمی ره به ما خیلی سخت می گذشت و نمی گذشت اصلا ؟؟؟؟؟
ای سر رفتن حوصله هاتون تو حلقممممممممممممم که چقد بخورو بخواب بودید که حوصلتون سر می رفته تو این 9 ماه ... یه چیکه از اون حوصله سر رفتناتون آرزوستتتتتتتتتتتتتتتتت
خو بسه دیگه مامانی بساط نخودچی خورون رو جمع کنیم نمی خوام غمای عالم برای شما باشه ...
شما تمام داشته من از دنیایی ..هیچ خبر خوبی و هیچ اتفاقی تو زندگی و هیچ مرحله ای از زندگیم اینقد حجم زیادی از سر خوشی و شادی رو وارد سلولای بدنم نکرده بود که بودن تو هر روز من و به شادی و سجده و شاکر بودن وادار می کنه
خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
عاشقتم عاشق
می فهمی عاشق دارم از ته ته ته اعماق وجودم می گم عاشقتم ....
عشقی خوده خوده عشق