نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

33- لبریزم از عشقت

1393/2/15 8:06
نویسنده : مامان نازار
183 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گوگوری مگوری مامان.

شما امروز به روایت سونو ان تی 109 روزه و به عبارتی 15 هفته و 4 روزه هستی عزیزه دل مادر .

خوب چند روزه برات ننوشتم . اتفاقات زیادی افتاد .

اول از همه اینکه مامانی از 4 شنبه هفته قبل کمر درد خیلی وحشتناکی گرفت از طرفی چون جفت شما هم پایین هست مامانی خیلی ترسید جوری که 4 شنبه تو اداره مجبور شد شیاف استفاده کنه ولی باز خوب نشد و مرخصی گرفت ساعت 1 و نیم ظهر و رفت خونه .

5 شنبه هم که به خاطر دانشگاه مامانی 4 ساعت راه رو کوبیدیم و رفتیم فکر می کنی چی شد ؟؟؟

هیچی استاد محترم تمام کلاسارو خیلی بی مسئولیتانه 8 صبح یکی کرده بود بدونه اینکه کسی بدونه و داشت سر ساعت کلاس ما کیف پر از خرماش و چایش و از باج دانشجوهای پاچه خوار بر می داشت که بره فرودگاه ...

من داشتم منفجر می شدم . با این حالم دراز کش تو پشت ماشین 4 ساعت راه تو اون گرما و کمر درد و شیاف و هزار مصیبت دیگه بابا هم مرخصی گرفته بود بعد بی نتیجه و الکی همه چیز ؟؟؟؟

 

خلاصه کارشناسای محترم گروهمون هم خیلی بی تربیتانه هر چی سوال داشتم رو از سر خودشون باز کردن هیچ کدومم نبودن برای پاسخگویی.

چی بگم . بیچاره مردم دست اینا ... خدا خیر بده خدماتی دانشگاه و همینطور مسئول آموزش که فامیل همکارمون هم هست . خیلی به دادمون رسیدن. دایی بابایی هم که محل کارش اون نزدیکی هاست اومده بود که مارو ببینه . ناهار چون مامانی حالش خوب نبود خیار و گوجه و پنیر خوردیم و مجدد 4 ساعت راه تو گرما بر گشتیم . دیگه مامانی داشت می مرد از حال بدی .

 

تو راه سر اومدن همکار بابایی خونه ما که خیلی مضحک داره می آد و هیچ دلیلی این آومدنش نداره بابا با من شروع کرد بحث کردن منم دل درد و کمر درد شدید اون پشت افتاده بودم داشتم می مردم . بعد بابا انتظار داشت بعد از یه روز مسخره و خسته کننده با این وضعیت که تازه ساعت 8 شب می رسیم خونه همکارش ساعت 9 بیاد با زن و بچه خونه ما ؟؟؟؟ من این وضعیت که باید فقط می خوابیدم و بلند نمی شدم از سر جام خونه هم بهم ریخته ... من موندم چطوری با این خستگی برسیدیم خونه و دوش بگیریم وخونه رو جمع و جور کنیم و اماده مهمونداری اونم از نوع همکار بشیم همه تو 1 ساعت ؟؟؟؟؟

اولین جمعه ماه رجب رو به خاطر خستگی هر کار کردیم نتونستیم بیدار بمونیم و بیهوش شدیم ولی سعی کردیم قبل از خواب اعمال رو انجام بدیم ... بعد می خواد برا من با این خستگیش مهمون بیاره ...

حالا جالبه من هی رفتم که به خاطر شما ناراحتی رو تموم کنم اونم دو بار و گفتم باشه بیان یا بعدش رفتم و کنارش دراز کشیدم که کمرم درد می کنه ولی ....

 

بماند که تو ماشین و بیرون ماشین چی گذشت ...چون اصلا 5 شنبه و جمعه روز خوبی نبود ...

یاد آوریش هم اذیتم می کنه ....

روز جمعه هم اولین سالگرد ازدواج مامان گلسا گلی بود که خودش دعوت کرد و بعدم خودش 1 ساعت مونده به رفتن همه کنسل کرد که من خیلی از این کارش ناراحت شدم ولی هیچی به روی خودم نیاوردم و بدتر از همه برخورد مامانش و عزیز جون بود ...

 

می گم که کلا هیچ دلخوشی 5 شنبه و جمعه جز شما نداشتم ولی خیلی هم نگران شما بودم که نکنه اذیت بشید و اشکای مامان .....

 

این چند روزم که مامان داره به درس خوندن می گذرونه و اداره رفتن و غذا درستیدن.

خدائیش هر روز غذای تازه درست کردن سخته قبلنا 2 روز یه بار غذا درست می کردم یا اگه خسته بودم و نتونسته بودم چیز مناسبی درست کنم یه چیز حاضری می خوردم . ولی می گن تو بارداری نباید غذای مونده خورد .

هر چند که من شب غذا درست می کنم برای فردا ظهر و این یعنی خودش غذای مونده ولی خوب چاره ای نیست تازه ساعت 4 که خورد و خسته و گرسنه می آم خونه بقیه کارای ناهار رو مثل سرخ کردن و اماده کردن نهایش و انجام می دم که می شه ساعت 5 و اونموقع تازه می شینم به ناهار خوردن ....

سخته ...

نی نی یه کم کوچولو دردناکه .. وقتی بقیه رو با بارداری خودم مقایسه می کنم از خانواده هر دو طرف می بینم چقد راحت و بی دردسرو بدون زحمت بوده این دوران براشون

اونی که خانومه خونه بوده دراز کش تو خونه مادرش از اول بارداریش تا اخرش دقیقا هم دراز کش بدونه دست زدم به اب سیاه و سفید

اونی هم که کارمند بوده یه روزش رو حتی سر کار نرفته و باز دراز کش تو خونه مادرش ...

جالبه تمام این خانومای محترم خودشون رو با من مقایسه می کنن و می گن یه مرحلست دیگه سختی برای همه داره و یه جوری حرف می زنن انگار سختی من خیلی نسبت به اونا کمتره می گن خیلی خوبه که می ری سر کار اینجوری حوصلت سر نمی ره به ما خیلی سخت می گذشت و نمی گذشت اصلا ؟؟؟؟؟

ای سر رفتن حوصله هاتون تو حلقممممممممممممم که چقد بخورو بخواب بودید که حوصلتون سر می رفته تو این 9 ماه ... یه چیکه از اون حوصله سر رفتناتون آرزوستتتتتتتتتتتتتتتتت

 

خو بسه دیگه مامانی بساط نخودچی خورون رو جمع کنیم نمی خوام غمای عالم برای شما باشه ...

شما تمام داشته من از دنیایی ..هیچ خبر خوبی و هیچ اتفاقی تو زندگی و هیچ مرحله ای از زندگیم اینقد حجم زیادی از سر خوشی و شادی رو وارد سلولای بدنم نکرده بود که بودن تو هر روز من و به شادی و سجده و شاکر بودن وادار می کنه

خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

 

عاشقتم عاشق

می فهمی عاشق دارم از ته ته ته اعماق وجودم می گم عاشقتم ....

عشقی خوده خوده عشق

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان منصوره
16 اردیبهشت 93 0:40
عزیز دلم،قربون دلت برم،تو بارداری چقدر آدم دل نازک میشه،میشی مثل بچه ها بی دلیل اشکت قلوپ قلوپ میاد،به مردا زیاد توجه نکن وقتی ببخشید خیرررررره میشن،واویلا،البته مشکل شوهر من اینه که نمیتونه نه بگه،رد کنه، البته به دیگران،فکر کنم شوهر شما هم همینطور باشه، عززززززیزم کمر درد تو بارداری اولین چیزیه که به سراغ آدم میاد،ولی مواظب خودت بش، در مورد استراحت بهت حق میدم ولی استراحت مطلق واقعا سخته،وااااای نگو،مگه تموم میشه روزها اونم تابستون، مواظب خودت باش عزیزم،سعی کن روزهای که خسته میشی کلاس نری،درد داری نرو، راستی مشکل یبوستت بر طرف شد؟
مامان منصوره
16 اردیبهشت 93 8:06
سلام عزیزم،صبح بخیر،النا نق نق کرد پا شدم بهش شیر دادم,اومدم پای نت،ااااااااااااای جونم چیزی نمونده به اینکه شما هم مثل ما بشی،البته اوایل باید هر 2 ساعت 2 ساعت،فکر کن چه توانی خدا به آدم میده،چشات از خواب داره میسوزه،ولی با نفس نینیت،با نق زدنش نمیدونی کی میپری از جات،قربونت برررررم خدا جون،مواظب فرشته هامون باش،(آمین)، خواهری حرررررفهای مردم و ولش کن،اگه ارزش داشت اسمشون مردم نبود،کسی هم که پشت سر حرف میزنه جاش همون پشت سره،البته نمیخوام بگم من آدم بیخیالی هستمااااا,اتفاقا وقتی یه چی میشنوم تو مخم یه مدت رژه میره،ولی از وقتی النا اومده خیلیزوضع فرق کرده،وقتی نمیمونه,فقط به خودت فکر کن,
مامان مهدیه
17 اردیبهشت 93 13:06
سلام بانو! این جزیی از حاملگیه یا حالت تهوع و یا هوس! اصلا اشکال نداره. مگه فقط وبلاگ تو بود عزیزم؟ هر جا رو که نگاه کنی آثاری از غذاهای خوشمزه بود! چه تبلیغات تلویز یون و چه صحبت کردن اطرافیان! تقصیر منه که غذاهای شمالی و جنوبی رو دوست دارم. شاید اون غذا رو به هیچ عنوان تست هم نکرده باشم اما عاشق غذاهای دریایی ام. خلاصه بانو مهم نیست. مهم اینه که این حس رو بهم داد که چقدر دوستت دارن و براشون مهمی. ناراحتی های خانوادگی می گذره اما نوشتنش باعث می شه هیچ وقت فراموشش نکنی! البته ما خانمها متاسفانه چیزهایی که باید فراموش کنیم اصلا نمی تونیم.