نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

14- تمام هستی مامانی

1392/12/11 15:25
نویسنده : مامان نازار
195 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی قشنگم

خوبی عزیزم ؟؟؟

نمی دونم این روزا چرا هر موقع می خوام باهات صحبت کنم فقط به زبونم می آد که خوبی خانومم؟

سلام خانومم؟؟

 

عزیز دل مامانی زیاد حالم خوب نیست این چند روز ....

اول از همه از جمعه بگم که من و بابایی یه کم خونه رو ترو تمیز کردیم . شبم با خاله حجیه رفتیم خونه عزیز جون . خاله جونت شیرینی خامه ای خریده بود خوردم ولی اصلا میل نداشتم ...

بعدم که من تلفن زدم به عزیز جون و یه چیزایی رو تذکر دادم که نباید انجام می شد ...

بگذریم ... و بماند ...

شنبه هم که با حالت تهوع و زیر و رو شدن زیاد پا شدم از خواب اصلا شب تا صبح نتونستم بخوابم میوه دل مامانی ... داری بد جور شیطونی می کنیا ...

صبح تو اداره فقط اشک نریختم از بس حالم بد بود . رئیسم نبود دیگه تا 9 بیشتر تحمل نکردم و مرخصی گرفتم رفتم خونه عزیز جون. امشب بابا ماموریت و نیستش و من باید خونه عزیز جون باشم . بزرگ که شدی متوجه می شی چه مامان شجاعی داری ؟؟؟ خخخخخخخخخخخ البته مامانی روزا و شبای زیادی تنها بوده نمونش 7-8 ماه بعد از عروسی با بابایی که بابایی تهران دوره بود ... هی روزای سختی بود ولی شباش سخت تر یادش بخیر صبحا که از خواب بیدار می شدم و می دیدم که لولو شب من ونخورده ومنتونستم بخوابم اینقد خودم و بغل می کردم ومی بوسیدم خودم و یه حس غرور ولی خوب الان فرق داره شماهستی و باید استرس نداشته باشم و راحت بخوابم که البت اونجا خیلی بدتر از این سرم اومد ....

اونجا هم خیلی حالم بد بود عزیز جون برای شما و گلسا گلی قلیه ماهی و گمنه درست کرده بود...

شبم ساندویج خوردیم اخه هم شما هم گلسا گلی هوس کرده بودید ...

ولی شب به خاطر یه آدم از خدا بی خبر که پول مغازه آقا جون رو بالا کشیده من خیلی عصبی شدم ... و نتونتسم جلو ناراحتیم و بگیرم .... هیچ کسم جز من که عادت نداره کاری بکنه ...

این شد که یه دل درد شبیه پریودی اومد سراغم .... اینقد ترسیدم عزیز جون و خالتم کلی ترسیدن....البته مقصر خودشونن اخه از بس بی خیالن و هی ... ولش کن

هی دعوام کردن که دختر آروم بگیر خوردن که خوردن بردن که بردن ... اونا که تو دل من نیستن بفهمن من اصلا ناراحته پولش نیستم من ناراحت چیزای دیگم .... من نگرانه خنده هام .. من نگران حرف و حدیثام من نگران یه عمر زحمت و خون دل خوردن پدرو مادرم هستم که لحظه ای از جلو چشمم دور نمی شه ... خدا جون چطور می تونن .. نمی دونن حساب اون دنیا ذره المثقال هست .. واقعا دیشب نگرانشون بودم نگران ایندشون

باز دیشب کلی بد خوابیدم خاله جونت گفت نرو امروز اداره برات از دکترت برگه استعلاجی می گیرم ولی گفتم نه نمی شه بزار برای روزایی که حالم خیلی بده . خدا رو شکر همکار مامانی نبود اگه منم نمی رفتم رئیس دارم می زد ....

الان هم همچنان دارم قرآن گوش می دم و دلم زیر و رو نمی تونم هیچی بخورم میوه دل مامانی ....

 

راستی نی نی خاله شیرین تو سونو ان تی صحیح و سالم بود خدا رو شکر و یه دختر طلای نازززز .مطمئنم یه دختر خوشگل و ناز می شه عینه خاله شیرین خوشگل ... خدا حفظش کنه

خیلی خاله شیرین رو دوست دارم مطمئنم دختر گلش رو بیشتر از خودش آخه یه جوری از همون اول حس می کنم دختر خودمه .

ببین دنیا نیومده خواهر دار شدی .

 

دیشب خواب دیدم دو تا دختر دو قلو دارم حدود 3-4 ساله

شبیه هم بودن تقریبا و فوق العاده خوشگل یکیشون توپولی و موهای فر فری نازززززززززز

یکیشون لاغر و با موهای صاف

از مهد اومده بودن من بغلشون کردم .... البته یه حسیم بود انگار داشتم یه فیلم می دیدم و من نبودم ....

امروز که شنیدم خاله شیرین دختر طلا داره و ناز دختر همش فکر می کنم نی نی خاله شیرینت شبیه اون دختر توپولو باموهای فر فری و ناز می شه

 وای حالم بد شد برم نمی تونم بنویسممممممممممممم

 

تمام هستی مامانی خیلی داری شیطونی می کنیا . اینجوری پیش بری مامانی نمی تونه چیز زیادی بخوره ها و به شما چیزای خوب خوب برسه که قوی بشیا .

 

عشقی خوده خوده عشق

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)