نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

22- نفس مامان

1393/1/17 11:23
نویسنده : مامان نازار
206 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقه 77 روزه من

سلام تمام دنیای مامان.

خوبی گلم ؟

خوبی دلم ؟

راستشو بخوای دلم برات تنگ شده بود ؟

دلم برای بابایی هم تنگ شده بود .

تو این 14 روزی که کرمانشاه رفته بودیم نمی تونستم مثل قبل باهات خلوت کنم و با شما حرف بزنم حتی بابایی هم مثل همیشه در دسترس نبود تو اون شلوغی .

 

خوب بزار از اولین سفر شما به دیار پدری بگم ...

29 اسفند سال 92 ساعت 5 صبح حرکت کردیم مامانی پتو و بالشت برای خودش گذاشته بود صندلی عقب ماشین و تخت خوابید . برای نماز دیلم ایستادیم.

تو مسیر بابایی هم خیلی آروم به خاطر من و شما حرکت می کرد و هر از چند گاهی می ایستاد و من یه استراحتی می کردم و چند قدم راه می رفتم .چون ذوق و شوق رفتن داشتیم زیاد حالم بد نشد . اندیمشک هم ایستادیم و ناهار خوردیم البته من خیار و گوجه و پنیر و بابایی فلافل یه کمم من خوردم .

خلاصه نرسیده به پلدختر من هوس هندونه کردم نمی دونم چرا اینقد هندونه دوست شدم خلاصه هندونه خوشمزه ای بابا خرید و شما نوش جان کردید.

حدود ساعت 6.5 عصر رسیدیم خونه آقا جون. کمیته استقبال هم با وجود دختر عمه کوچولو و توپولی 2 ماهت کامل شده بود ... اینقد عزیز شده این دختر همش دوست داشتم بخورمش .

هنوز هیچ کس از بودن شما خبر نداشت .

ولی عمه ها هی اومدن به من گفتن می خوای خبر خوب بهمون بدی ؟ نی نی داری الان 2 ماهته و از این حرفا ؟

من خیلی ناراحت شدم یعنی خیلی ها اصلا بهم ریختم کامل .سریع زنگ زدم به خاله هات چون احتمال می دادم اونا لو دادن و کلی هم عصبانی بودم و غر غر کردم ولی همگی قسم خوردن که ابدا حرفی نزدن.

بعد عمه وسطی اومد گفت چرا موهات و رنگ نکردی منم یه تیوپ رنگ داشتم چون از قبل احتمال می دادم  این رو بهم بگه گفتم خونه کسی نبود برام رنگ کنه آوردم آخر شب برام رنگ بزاری ....

این و که گفتم دیگه شکشون بر طرف شد.

خلاصه تا لحظه تحویل سال.....

طبق برنامه از قبل تعیین شده 

همه دور سفره هفت سین (یادش بخیر پارسال روبه روی خونه خدا ما دعای سال تحویل رو خوندیم هی یادش بخیر) بابایی جونت به درخواست آقا جونی امسال دعا رو خوند و همینطور 7 سلامی که در قرآن همراه با سوره های و آیه های مربوطه.

بعد من گفتم حالا کادوها ...

کادوهای همه رو دادم گفتم تا من نگفتم هیچ کس باز نکنه

اون نوشته خوشگل برای آقا جون هم دادم دستش گفتم وقتی آقا جون خوند بعد کادوها رو باز کنید ...

متن نوشته رو اسکن می کنم و می زارم به زودی ..... کلی عکس بدهکارم که نذاشتم

آقا جون تا ته خوند ولی متوجه نشد فکر کرد نوشته از طرف دختر عمت هست که الان اون هم 2 ماهشه

که یهو عمه ها جیغ کشیدن و بلند شدن و روبوسی با من....

عمه کوچیکه گریه ... آقا جون تازه متوجه شد و گریه و اشک و هی گفت خدایا شکرت  (حالا دنیا می آی متوجه می شی که آقا جونت خیلی احساساتیه و کاملا احساساتش رو نشون می ده خیلی عزیزه خیلی ولی عزیز چون کلا خیلی خیلی آرومه یه مادر شوهر کاملا آروم و مهربون )......البته آقا جونی هم مقصر نبود چون من کاملا نا مفهوم نوشته بودم که تا سطر آخر هیچ کس متوجه نشه .

اوضاعی بود بابایی هم داشت با دو تا دوربین از زاویه های مختلف فیلم می گرفت.....

خلاصه عمه ها گفتن ما اصلا نمی دونستیم ولی داشتیم اذیتت می کردیم که یه دستی بزنیم . ولی وقتی گفتی مو رو می خوای شب رنگ بزنی دیگه گفتیم نه بابا نمی خواد حالا حالا ها نی نی بیاره.

خلاصه بابایی هم به شما سریع همون موقع 50 هزار تومن عیدی داد ... و این اولین عیدی شما بود عزیزه دلم

شب هم به عمو و خانوادش گفتیم ... کلی خوشحال شدن و برای اینکه باور کنن که آقا جون و عزیز و بقیه نمی دونستن فیلم سوپرایز رو هم براشون گذاشتیم که ناراحت نشن.

شما و نی نی پسر عمو با هم حدود 12 روز اختلاف سن دارید ... 2 تا خانوم باردار جالبه اسم من و عروس عمو کاملا با هم هم نوا و شبیه هم هست ... خیلی با حال شده بود .

خلاصه کلی فامیلای بابایی خوشحال شدن و مادر جونی هی به همه می گفت که ما نی نی دار شدیم ....

آخه از بس همه به ما می گفتن چرا نی نی نمیآرید فک کنم همه فکر می کردن که ما بچه دار نمی شیم و کلی هم حتما دلشون به حالمون می سوخته .

خدایا شکرت شکر...

برای این معجزه قشنگ و کوچولو شکرت ... برای این دستی که گذاشتی زیر چونه مامانی شکرت ..

تمام هستی مامانی خوب باش باشه ؟؟؟

قوی قوی قوی

سالم سالم سالم

سلول به سلول بدنت سالم ...

خدا جون من فقط نی نیمو از تو می خوام لا غیر .....

فتبارک الله احسن الخالقین

 

عشقی خوده خوده عشق

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)