نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

23- عشق مامان در دیار پدری

1393/1/17 11:44
نویسنده : مامان نازار
339 بازدید
اشتراک گذاری

خوب امروز چند تا پست می زارم مامانی چون نمی خوام طولانی بشه هر کدوم ....

این 14 روز تقریبا حاله مامانی روزای اول خوب بود و خوب می تونست غذا بخوره تقریبا ولی از 4-5 روزه بعدش....

وای وای وای ....

اتفاقات این چند روز رو تیتر وار می گم

یه شب با خانواده عمو جه ا ن گیر و دو قلو ها ی نازش خونه عمه بزرگه دعوت بودیم .

عزیز جون یکی از امامزاده های اطراف رفت و برای شما یه پیراهن تبرکی آورد و یه دستبند چشم نظر برای گلسا گلی هم یه دونه آورد.

همون روز که عززی  جون با خانواده عمو رفت زیارت چون جاده اونجا خیلی بد بود ما نرفتیم به خاطر شما در عوض ناهار رو برداشتیم با عمه ها رفتیم بیرون و کوه خوردیم ... خیلی هوا سرد بود وحشتناک .....

جوری که من موقع برگشت احساس کردم حالم زیاد خوب نیست

فرداش حدود ظهر به بعد من یهو حال روحیم بهم ریخت و با بابا شروع بع غر غر کردم یه کمم غر غرا شدید شد .

ناهار نتونستم بخورم اصلا تمام بدنم درد می کرد انگار تو هاون گذاشتن و کوبیدن از صبح هیچی نخوردم تا ساعت 3 یه کم پرتغال خوردم. بعدم با بابایی رفتیم دکتر عشقه علی که تازه مطب زده بود چون بقیه دکترا مرخصی بودن....

برام داروهای سرماخوردگی نوشت که تو بارداری مضر نیست.

تو راه هم دو سه باری بالا آوردم .

خلاصه چند روزی دراز کش بودم تو خونه و هر روز سر ماخوردگی یه حالت جدید می شد و من دیگه طاقت نداشتم ... و همش نگران شما بودم . دختر عمه کوچولوتم قرنطینه کردیم و گفتم مامانش نیاره اخه عمه وسطی هم سرما خورده بود .

جفتمون دراز کش تو خونه.

اوضاع بدی بود.

رفت و آمد خونه آقا جون هم که وحشتناک همیشه پر مهمون . و من کلافه .عمه کوچیکه هم امسال کنکور داره.

5 شنبه 7 فروردین با عمه وسطی رفتیم بازار طلا فروشی و مامانی به یومن اومدن شما بعد از کلی کلنجار با خودش یه دستبند خوشگل یه مدال ست با دستبند و یه انگشتر خوشگلتر خرید .

همه بازار رو گشتیم و به قولی چجشم بازار دیگه کور شد. ولی خدائیش همه گفتن قشنگه.

نمی دونم چرا دلم نمی آد پول به طلا بدم اصلا یعنی دست و دلم نمی ره به خریدش اصلا. ولی اینا رو به خاطر شما خریدم و نگهش می دارم برای شما. سعی کردم چیزای خوشگل و قیمتی بخرم که ارزش دادن و نگه داشتن برای شما رو داشته باشه عزیزه دلم.

خلاصه روزای دیگههم به مهمونی گذشت . 11 فرودین هم زن دایی و خانوادش خونه ما دعوت بودن که اون روز روز مرگ مامانی بود تو 2 ساعت 5 دفعه بالا آوردم جلو مهمونا با سر درد و میگرن شدید دیگه می خواستم برم بهشون بگم لطفا برید.

فرداشم باهاشون رفتیم کوه ولی دیر وقت حدود ساعت 12 من نمی خواستم برم به اصرار بقیه ولی لباس پوشیدم و رفتم ....

ولی از شب قبل هیچی دیگه نخوردم.

کباب کردن ولی من فقط سالاد خوردم.

شب هم هیچی نخوردم

فرداشم 13 بود که باز ساعت 12 رفتیم ... که متاسفانه کشویی جا قرآنی طلای مامانی گم شد و هر چی گشتم پیداش نکردم خیلی ناراحت شدم آخه برای شما کلی حرز نوشته بودم داخلش و همیشه به گردنم بود

حالا باید بدم بابایی ببره طلا سازی و کشو زیر قرآن طلا رو بسازن .

13 وحشتناک سرد بود آقا جون هم یه جای خیلی بد رو انتخاب کرده بود و همه غر غر البته اونا از ساعت 9-10 صبح رفته بودن .

نتونستیم بیشتر از 2 ساعت تحمل کنیم تازه اونم تو چادر .... بابایی هم سرماخورده بود و گفت جمع کنیم بریم ....

بازم ما خانوما و جون برگشتیم و مادرا و بزرگترا موندن ... البته جمعشون جمع بود همه فامیل بودن  دور آتیش نشسته بودن و چای رو زغال و غیره به پا.

عمه ها رفتم تو ماشین عمه بزرگه نشستن ...کاری که هیچ وقت نمی کردن . حتی عمه کوچیکه اول تو اشین ما بود بعد گفت نگه دارید من برم اونجا ... من خیلی از این کارش ناراحت شدم .... وقتی برگشتیم خونه دلیلش رو فهمیدیم ....

عمه کوچیکه و دختر عمو همسن همن تا نگو اینا می خواستن بمونن و داداشا به زور گفتن باید بر گردید ... و شرو.ع کردن به غر غر و حرفای نا مربوط ....که برای من خیلی سنگین تموم شد که دو تا بچه دارن این برخوردارو می کنن بقیه هم نازشون رو می کشن .....

منم یواش به عمه بزرگه گفتم ... این چه برخوردیه با اینا می کنید ... دختر نباید اینقد پر رو باشه ... حیف دخترای من نیستن وگرنه تو دهنشون زده بودم که دیگه اینجوری برخورد نکنن.

خلاصه شوهر بیچاره من با همون 2 ساعت افتاد ... سر درد شدید جوری که من نشستم بالا سرشو گریه ... ولی این خواهرش.....

منم یه برخورد نیمه محکم انجام دادم و دیگه عمه کوچیکت و تا موقع برگشتمون محل ندادم که از این بع بعد بزرگتر کوچیکتری بکنه .

 

هواست باشه پسر باشی یادختر ... برای من فرقی نمی کنه من فوق العاده حساسم رو اخلاق و رفتار مخصوصا نحوه برخورد با بزرگتر ... از الان دارم بهت می گم که حساب کار دستت بیاد که بعدها کلاهمون تو هم نره .

خلاصه فردا صبحم قرار بود حرکت کنیم و برگردیم .. بابایی تو تب می سوخت فشارش بالا بود و سر درد وحشتناک ....

دیگه من واقعا ترسیده بودم ....

شب هم دوباره مهمون اومد و شب هم موندن و برای خواب و جای خواب هم مشکلداشتیم ... که باز بابایی غر غر کرد با من . منی که فقط به فکر راحتی اون بودم .

صبح ساعت 9.5 صبح حرکت کردیم .

ولی اینبار حاله من فوق العاده بد

چند روزیه اصلا هیچی نخوردم

بالا می آرم مدام جز خیار و گوجه اونم کم و محدود ....

تو ماشین شده بودن عینه مرده ها . آب می خوردم بالا می آوردم بابایی هم حالش بد بود و نگران خواب آلودگی و مریضی اونم بودن حدود ساعت 10 شب رسیدیم خونه ....

خدایا هیچ جا خونه آدم نمی شه ....

فردا جمعه تا ساعت 10 صبح خوابیدیم بعدم رفتیم خونه عزیز برا ناهار پلو مرغ بود .. من به زور چند تا تیکه سیب زمینی خوردم و و سالاد و ماست و خرما .....

که همه رو بالا آوردم . شب هم به زور خیار و گوجه که باز بالا آوردم ....

خیلی حال و روزه بدیه تقریبا 4 روزی لب نتونستم به هیچی بزنم ....

ولی تحمل می کنم به خاطر شما چون ...

 

عشقی خوده خوده عشق

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)