24- همه کس مامان
این سومین پست امروز می شه مامانی من ....
شنبه صبح من و بابایی اومدیم اداره .
ولی چه اداره ای ....
فقط بالا می آوردم .. داشتم می مردم از تشنگی دیگه واقعا آب بدنم صفر شده ولی مگه می موند تو معدم تا می خوردم می آوردم بالا.
دیگه بی طاقت شده بودم مکی رفتم نماز خونه می اومدم تو اتاق می نشستم رو زمین .
داشتم جون می دادم . تا رئیس ساعت 1 وضعیت خرابم و که دید خیر ببینه گفت برو خونه .
رفتم خونه عزیز .. اونجا هم نتونستم لب به چیزی بزنم . با مامان گلسا جفتمون نوبت دکتر گرفتیم و ساعت 5 رفتیم دکتر . اون برای کارای زایمانش و من برای درمان این وضعیت چون دیگه خیلی نگران شده بودم .
برای مامان گلسا 25 فروردین تاریخ سزارین داد و موندن و کاراشون و واریز وجه و غیررو انجام دادن .
به منم یه آمپول داد که گفت نصبش و بزن و قرص دمیترون داد و کلسیم .
داروخونه که رفتیم من باز بالا آوردم .
رفتم خونه عزیز خاله جون امنپول بهم زد باز بالا ا<ردم . بر گشتیم خونه باز بالا آوردم .
اوضاع بدی بود خیلی بد ....
فک نمی کنم هیچ کس تو فامیل همچین ویاری و تهوعی داشته باشه . از همه چیز بدم می آد بهم می گن غذا حالم بد می شه می بینم یکی غذا می خوره یا تو تلویزیون غذا می بینم می خوام بالا بیارم ....
ولی امروز یه کم بهترم فک کنم اثرات قرص و امپول باشه. نه اینکه حالت تهوع ندارما نه دارم اتفاقا سر گلومه داره خفم می کنه ولی دیگه با اون شدت بالا نمی آرم .
امروزم خاله جون(خاله عزیز مامانی) اومده خونه عزیز می خوام برم اونجا دیدنش ....
خوب فکر کنم تمام اتفاقات این چند وقت رو نوشتم ودیگه از چیزی عقب نیستیم .....
برم که حالم بده عزیزه دله مادر ....
یعنی شما دنیا بیای ... بزرگ بشی ... خانوم بشی ؟ آقا بشی ؟
شوهر کنی ؟ زن بگیری ؟
من و یادت می مونه ؟؟؟
این سختی های مادرت رو درک می کنی و می فهمی ؟؟؟
عزیزی که قدر بدونی چه ندونی ؟
چه یادت باشه چه نباشه عزیزی عزیز ؟
چون ؟
عشقی خوده خوده عشق