نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

سلام عشق مامان

1393/4/12 7:08
نویسنده : مامان نازار
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگه مامان پسلام نفس مامان پسلام تمام دنیای مامان .... فکر نکنی وقتی می گم دنیایی مامان این یعنی دنیای مامان کوچولوه ها نه ... دنیای مامان به اندازه قلب قشنگ شما بزرپه عشقم ....

خوب از 31 اردیبهشت تا الان ننوشتم به چند دلیل اولین و مهمترینش بابایی بوده که نمی زاشته بنویسم چون می خواسته بعد از پست انا اعطینناک الکوثر من و مشخص شدن جورابای شما یه پست بزاره که هنوز که هنوزه  نزاشته..

دلیل دوم اینکه خودم اوایل دلم نمی اومد حالا حالا به اون پست چیزی اضافه کنم از بس کیفور بودم 

سوم هم امتحانای مامان و گرفتاری های اداره مزید بر علت

یعنی اصلا فکر نکنی تنبلیا نه ابداااااااااااااااااااا

الهی من فدای تو بشم قربونت برم شما الان  23 هفته و 6 روزتون هست به گفته آخرین سونو ...

الهی فدای شما بشم من اینقد هزار ماشالله شیطون هستید کهه قشنگ حرکتاتون از روی لباس مامانی مشخصه ووقتی به دل مامانی ضربه می زنی از روی لباسم مشخصه ...

البته از حدود هفته 17 بعد از سونو انومالی من دیگه دقیق حرکات شما رو متوجه می شدم

ولی بابایی از حدود هفته 19و 20 وقتی دستشو گذاشت رو دلم متوجه ضربه های شما شد ....

 

با هر ضربه شما من سعی می کنم صلوات بفرستم و سوره توحید بخونم ولی هزار ماشالله دیگه ضربهها زیادور وخدا باشه طلب من  شده ونمی تونم برای هر ضربه این کارو بکنم.....

 

قشنگیای مامان گاهی ضربه هات اینققد محکمه که مامانی دردش می اد ...

 

خوب تو این چند وقت سرویس خوابت و اوکی کردیم ... سرویس رو تختی و لحاف و تشکتم به یکی از دوستای مامان که تهرانه سفارش دوختش رو دادیم ...

راستی خاله  ن س ی ب ه که باید یه پست اختصاصی براش بنویسم حسابی شرمندمون کرده هر روز اجواله شما رو می پرسه و فک کنم از ماه اول بارداری تا الان کل حقوقشو برای شما وسیله های خوشگل خوشگل خریده .... به وقتش عکساشو می زارم

یادم نرفته که قرار بود عکس سونو و ازمایش و کیت و همه چیز رو بزارم ببخش تو رو خدا باشه طلب من ...

 

خوب روز جمعه گذشته مامانی که از خواب بیدار شد متوجه شد خونریزی کررده

وای دنیا رو سرمخراب شد ولی سعی کردم خونسردیمو و حفظ کنم و سریع با خاله جون و بابایی رفتیم بیمارستان

اونجا ازمایش و بقیه چکابا انجام شد و ظهری مرخص شدم

بعدم از همون راه خونه عزیز جون ...

فردا صبح رفتم سونو که خیلی ترسوندمون گفت خانوم رحمت مثل کسی نشون می ده که باید زایمان کنید ؟؟؟؟؟

ولی بچه سالمه سالمه سالم .....همه چیز اون اوکیه و باید به دکترت بگی معاینه بشی و استراحت مطلق ...

عصر با خاله جون رفتیم مطب دکترم  اخه دکتر همکار خاله جونی هست سونو رو نشون دادم مجدد سفارشای لازم وگفت باید استراحت مطلق داشته باشی و 1 ماه برای اداره استعلاجی نوشت...

شیاف   امپول و غیره که سر پیدا کردن امپولا کلی اذیت شد بابایی...

خوب بند و بساطمو و جمع کردم و رفتم خونه عزیز جون ...

بابایی هم ...... دوست دارم اینجای نوشتهام یه سکوت خیلی بزرگ و طولانی باشه ... بزار دنیا بیای ....خودت تمام این سکوتارو می فهمی .. برای دیدن خانوادش تو این شرایط من  رفت.....

 

منم از دست دایی دو روز بیشتر نتونستم خونه عزیز بمونم و مجبور شدیم با عزیز و پ ر ی سا دختر خالت که شما باید بهش بگی خاله بیایم خونه خودمون .....

الان دو سه روز خونه خودمونیم ... ولی خوب باز بههزار دلیل باید برپردیم خونه عزیز جون اونجا نت ندارم برای همین گفتم این پست وبنویسم و بعد بریم ....

ماه مبارک رمضان شروع شده و من تمام سعیم و برای شما انجام دادم از نمازای مخصوص تا ختم قرپان ان شالله بتونیم جفتمون از این ماه مبارک بهترین استفاده رو ببریم هر چند که مامانی نمی تونه روزه بگیره ...

 

خوب دیروز روز خیلی بدی بود برای مامانی همش دل مامانی پر غم بود و اشکا سرازیر ...

چی بگم؟؟ نمی خوامشما بیشتر از این اذیت بشی ....

 

ببین من خوبم خوبببببببببببببب

 

شبا هم خوابم شده 2-3 ساعت ... نمونش دیشب ساعت 2 خوابیدم از ساعت 5 بیدار یه کم قران خوندم بعد گفتم بیام اینجا بنویسم واست عزیز دل مادر ...

خوبب اوضاع جسمیم خوب نیست نمی تونم زیاد نشسته باشم

می بوسمت ان شالله دوباره به زودی روزانه اینجا رو  آپ می کنم

خوب عشق مامان ...

مامان دنیا رو بزارن تو بغلش بازم بغل کردن شما رو به همه چیز ترجیح می ده

پس غمی نیست  خوشگلم و این نیز بگذرد .. شما خوب باش 

شما قوی باش قوییییییییییییییییییییییی

 

 

دخترم نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست گوش کن . . . نبض دلم زمزمه اش با تو یکی ست...

 

فدای تو بشه مادررررررر

 

 

خواهریای عزیز لطفا برای من و گل دخترم دعا کنید

عشقی خوده خوده عشق

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مهدیه
12 تیر 93 17:25
عزیزم سلام. چکار کردی با خودت؟ حتما خیلی به خودت فشار آوردی سر درساو اداره؟! استراحت واقعا در حد مطلق! لطفا مواظب خودت باش. انشالله که خیره و این روزا می گذره و فقط خاطره های خوب می مونه. منم تا یکی دو هفته دیگه می رم گرگان انشالله. مواظب خودت باش خیلی نگرانم کردی. انشالله که چیزی نیست. خوب استراحت کن. به خاطر لجبازی با کسی از جات بلند نشو کاری انجام بدی. اونی که مهمه توی وجود توئه و هیچکس غیر خودت نمی تونه بهش کمک کنه تا این روزای سخت رو پشت سر بگذاره. با خودخواهی تمام فقط به خودت فکر کن و اون فرشته کوچولو که باز هم به خاطر اون باید به خودت فکر کنی! این چهر ماه هم می گذره اما با از خود گذشتگی و اینجور رفتارا پشیمونی برای خودت می مونه و اونی که به خاطرش از خودت هم گذشتی به هیچ عنوان درک نخواهد کرد شرایطت رو! خواهشا این چند ماه رو استراحت کن. به خودت برس و به هیچکس غیر از خودت فکر نکن. هر کاری رو انجام بده که به صلاح خودت هست! التماس دعا