50- تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
سلام عزیزه دل مادر
سلام خانومی 32 هفته ای من
بله شما الان یه دختر طلای 32 هفته ای هستید با قد حدودا 40 سانت و وزن احتمالا 1800 گرم ای جانه مادر ...
خوب یه کم هفته پیش اوضاع روحی مامان و بابا بهم ریخته بود ...یعنی بهم ریختش کردن .. چی بگم به یه عده که همیشه وسط زندگی ما هستن ... همیشه ها هر چی دارم به مغزم فشار می آرم می بینم که هیچ بحث و گفتمان و دلخوری تو خونه ما نبوده که یه پاش اونا نباشن .... بگذریم .. الان همه چیز خوبه ....
درسته خیلی سخت گذشت خیلی خیلی خیلی ولی الان همه چیز آرومه ..
پرده اتاق شما هم طبق قول بابایی پیدا شد مامانی درستش کرد و بابایی با هزار بد بختی قبل از رفتن خونشون و دیدن خانواده پدریت نصبش کرد
الان شما یه اتاق بنفش با پرده های بنفش و یه موکت تمیزو شسته شده دارید .
دوشنبه قراره سرویس خواب شما رو بیارن و نصب کنن.. بعدشم دیگه وسایله اتاقت رو بچینم ...
البته اتاق شما نازار مامان کلی کار داره حالا حالاها ...
خوده خونه هم یه سری بنایی و ریزه کاری داره ... همش به عشق شما و مهمونای گلی که برای دیدن شما می آن مادری...
خوب متاسفانه نوشتم که مجددا روز جمعه به ل ک ه بی نی و خو ن ر یزی افتادم و دکتر بهم 10 روز استعلاجی داد البته گفت تا آخر بارداری ولی من گفتم فعلا بزارید این 10 روز انجام بشه محیط کارم اصلا همکاری نمی کنن....خلاصه این شد که من باز مهمون خونه عزیز جون شدم ..بابایی هم که دو شنبه برای فروش ماشینی که ثبت نام کرده بودیم رفت ک ر م ا ن ش ا ه
نگران نباشیا مامانی یه دونه خوشگلترشو برات می خره ... فعلا با همینی که زیر پامونه سر می کنیم تا شما دنیا بیای ... یه سری حساب کتاب مالی داریم به خاطر آینده شما اونا فعلا مهمترن تا ماشین مدل بالاتر هر چند با این ماشین خیلی به من و بابایی داره سخت می گذره ولی بازم خدا رو شکر که بعد از اون تصادف که هیچ کس باور نمی کرد تزش کسی سالم بیرون اومده باشه من و بابایی صحیح و سالمیم ... ضرر مالی هیچ اشکالی نداره .
خلاصه ... این روزا حسابی خودمو بستم به پروتین و گوشت و ماهی و میگو و لبنیات و میوه ...
می خوام تا اونجایی که می تونم چیزای مقوی بخورم و شما توپولی بشی
شما شنبه هفته پیش یعنی 1/6/93 طبق نظر سونو 30 هفته و 6 روزتون بود و وزنتون هم 1645 گرم ...
ای جان مادر من فدای گرم به گرم وزن شما ...
بعضی موقع ها دوست دارم شکمم و از شدت دوست داشتن شما فشار بدم ... یعنی اینقد لبریز احساسات می شم ... نگران شمام وقتی دنیا بیای از بس من و بابایی از ذوق فشارت بدیم که تمام بدنت همیشه سیاه و کبود باشه ....
آقای دکتر گفت همه چیز شما اوکی و عالی و خوب و نرمال
خیلی استرس داشتم خیلی ... عصرم که رفتم پیش خانوم دکتر و ایشون باز آمپول و شیاف به خاطر این مشکل بهم داد ...
بهم گفت اگه بتونید و خوب استراحت کنید و تا هفته 34 تحمل کنید دیگه ان شالله برای دنیا آوردن نی نی مشکلی نیست ... و نی نی ان شالله دنیا اومد تو دستگاه می تونیم سالم نگهش داریم ... من دلم دریای غم شد .. شروع کردم چونه زدن با خانوم دکتر اخه من 30 هفته و 6 روزم بود ایشون می گفت 32 هفته ... اون مهربون خانومم گفت چرا باهام چونه می زنی برو ساک وسایل بیمارستان نی نی رو آماده کن ممکنه اصلا همین امشب دنیا بیاد گل دخترت....
منم همون شب به بابایی اس دادم با کلی استرس و خاله جون و عزیز به بابایی گفتن :
مرد دس بجنبون شاید همین امشب دختره گلت دنیا بیاد خونه این وضعیت باید باشه >؟؟؟؟؟
خلاصه این یه هفتته داستان زیاد داره همه رو بنویسم می شه مثنوی هفتاد من
فقط از تمام خواهریای گلم معذرت می خوام که ناراحت و نگرانشون کردم ... برای تمام دعاها و احوالپرسی هاتون به قول ما جنوبیا ...
ممنون
دستتون درد نکنه ...
ما همچنان هستیم سرو مورو گنده و سالمممممممممممممممممممم
هستیم چون :
عشقی خوده خوده عشق