نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

52- تولد بابایی - اتاق دخملی

1393/6/15 9:33
نویسنده : مامان نازار
587 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام قشنگ مامانی ...

ای شیطون بلا دیشب از ساعت 4 تا 6 صبخح ورج و وروج کردی اونم شدید تو دل مامانی و موج مکزیکی زدی ... اینقد شدید که خواب به چشمام نیومد ... تازه دیشب ساعت 11 تازه افتادی به سکسکه کردن این دفعه خاله جون دیگه هم بودن و دستشونو با ترس گذاشتن رو دل من و باور کردن که شما سکسکه می کنی

ای جان گوشت بشه به تنت مادر ...

صبحم ساعت 5 دوباره سکسکه ... نمی دونم چرا اینقد داری سکسکه می کنی ...

صبح که با بابایی خواستیم بیایم اداره به بابایی گفتم نگرانتم .. نگرانه این وروج ووروجات . هر چی بهت می گم دختری آروم بگیری بلکه یه کم گوشت بگیره تنت حرفمو و گوش نمی کنی مادررررررررر

 

11 و 12 شهریور روزای خوبی برای خاله ها و خانواده مامانی نبود و بالطبع مامانی هم همیشه باید میونه دار باشه ... خدا به خیر کنه ان شالله ولی با مدیریت من و یه جوری خوب جلوه دادن آدما جلو و وپشت سر همدیگه خدا رو شکر نذاشتم ما بینشون دلخوری پیش بیاد .

خوب 13 شهریور - 5 شنبه تولد بابایی بود . الهیییییییییییی

برای بابایی خونه عزیز جون تولد گرفتیم ... خوب خونه خودمون هنوز وضعیت بحرانی داره ...

اینقده ذوق کرده بود ... کلاه تفلد هم براش خریده بودیم

خوب شام هم از بیرون کوبیده و جوجه

رفتیم که عزیز راححت باشه با مخلفات

کادوهای بابایی:

کادوی من و شما به بابایی : گوشی سونی ... از این مدل جدیدا که خیلی دوسش داشت و مدتها می خواست گوشیش رو عوض کنه هی تنبلی می کرد

عزیز جون نقدی - خاله 1 کیک تولد - خاله 2 سیم کارت ر ا ی ت ل - گ ل س ا گلی  ادکلن و افتر شیو

 

کلی خوش گذشت و عکس و فیلم گرفتیم با نوشته ای از طرف شما عکس گرفتیم ... شب خوبی بود دسته همگی درد نکنه .

بابایی جونم .... کلی حرف نگفته دارم برات ... این روزا مامانی از شما دوره و هی دلش برای شما تنگ می شه ... تن تن بغض می کنه ... همیشه شادی و آرامش رو برات از خدا خواستم ... تو زندگی هر کاری کردم که بهترینا و عاشقانه ترینارو داشته باشی و به خودت و من و زندگیمون ببالی و جلو همه سر بلند باشی ...

ان شالله 120 سال عمر با عزت داشته باشی و وشبخت و عاقبت بخیر باشی تو دو دنیا ...

یه بوس نازززززززز از طرف مامان و دختره نازش از باباییییییییییییییییییییییییییییییییی

 

جمعه صبح هم من و بابایی اومدیم وخونه مشغول چیدن وسایل اتاق شما در حد امکان شدیم ... یه کم خونه جمع و جور شد ولی تا روزای اوج فاصله زیاد داره . بابایی تا ساعت 3 شب بنده خدا داشته اشپزخونه رو تمیز می کرده .

الهی فدای تو بشم خاله و عزیز جون هم بعد از 1 ساعت اومدن کمک و عزیز جون غذای خوشمزه ای هم درست کرده بود و تو اتاق شما نوش جان کردیم ... اتاق شما هنوز کار زیاد داره ...

ان شالله تکمیل که شد عکسشو اینجا برات یادگاری می زارم خوشگلم ....

 

از خونه که بر گشتیم من یهو فلج شدم ... نشیمنگاه وحشتناک درد ... همه باهام دعوا کردن .با اینکه من فقط نشسته مدیریت کرده بودم و یه سری کارای ریزه کاری ...

شیاف زدم و خوابیدم ... اینقد اذیت بودم که نمی تونستم راه برم برای نماز عزیز جون دستام و گرفت .

ولی خوب متاسفانه به هزار دلیل امروز صبح مجبور شدم بیام اداره ....

بابایی این روزا خیلی اذیته مخصوصا تو این 1 ماه اخیر ... دیشب به خاطر اتو کردن لباسای من شب دوباره بر گشت خونه عزیز می نیکس پاش خیلی اذیتش می کنه ... و دست تنهاست خیلی ...

از تو دل مامانی برای سلامتی باباییت حسابی دعا کن عزیز دلم ....

 

وقتی سیسمونی شما رو می چیدیم ... یه بحثی شد در مورد اینکه برای زایمان بریم ک ر م ا ن شا ه

یعنی پیشنهاد خاله جونت و باباتم تو هوا از خوشحالی زد. به صورت سر بسته با خانوادشم صحبت کرده بود اونا هم کلی ذوق زده  و خوشحالللللللل

خاله جونتم برای خودش برنامه ریزی کرد کمه با خاله مامان دو تایی بیان همراه من اونجا ...

منم یه کم سبک سنگین کردم دیدم وضعیت من هیچیش مشخص نیست .. یهو به قول دکترم همین امشب زایمان ...

بعد با هواپیما که ابدا اجازه نمی دن .. با ماشین هم این همه راه ادم سالم پدرش در میاد وای به حال باردار اونم با این وضعیت ...

فعلا مسکوتش کردم ....

به هر حال برای زایمان خانواده پدریت می آن پیشمون  و بعد از رفتنشون هم یکی دو هفته بعد بابایی حکم حکومتی صادر کرده که ما باید بریم ولی خوب با اینکه هم برای من هم شما سخت هست ولی شما تو بغلم باشی خیلی خیالم راحتتره تا تو دلم ....

 

حالم زیاد خوب نیست همکارمم رفته ماموریت شیراز ... خاله هم مدام زنگ می زنه که چرا موندی اداره ... این حرفا بیشتر رو اعصابمه انگار خونه خالس....بابا ادارس ادارهههههههههههههه

 

فعلا برم که حال خوبی ندارم اصلا

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان پریسا و بابا مهرداد
17 شهریور 93 10:10
راستی لینکت کردم اگه شما هم قابل بدونی خوشحال میشم