55- درد و دل با عزیز دلم مادر.
سلام خانوم کوچولوی عزیز دل من ...
خوبی قشنگم ...
خوب بزار اول از کارای دیروز بهت بگم دختر گلم
دیروز عصر بعد از کلی معطل کردن بابایی که حسابی من و اذیت کرد رفتیم و کوسنای مبلمون رو دادیم که رنگش و عوض کنن...
متاسفانه به خیلی از دلایل نمی تونیم مبلمانمون رو فعلا عوض کنیم . نه من نه بابایی اصلا این مبلارو دوست نداریم وقتیم خریدیدیشمشون دوسشون نداشتیم و تحت شرایط خاص و بالاجبار خریدیدم
با تعویض رنگ کوسن گفتیم شاید یه کم تنوع بشه و خونه از خونه خرس قهوه ای یه کم روشن تر .. ان شالله به زودی زود بعد از اومدن شما برکت وارد زندگیمون می شه و مامانی خونه آرزوهاش و می سازه و همه دکوراسیونشم اونجور که دلش می خواد بدون محدودیت انجام می ده .. که بدونه مامانی بد سلیقه نیست محدودیتایی داره .
بعدم رفتم دنبال خاله جون که برای گردنش رفته بود دکتر و از اونجا رفتیم کتابفروشی برای خرید یه سری کتاب برای دانشگاه مامانی که متاسفانه نداشتن .. در عوض برای شما یه کتاب تقویت هوش خریدم که کودکانه بود و نقاشی های خوشگلی داشت.
بعدم یکی دو جا برای تعویض مبل عزیز جونت سر زدیم . آخه مبلای عزیز هم دیگه احتیاج به تعویض داره.
البته بابایی و خاله می رفتن من به خاطر وضعیتم نمی تونستم. زودم برگشتیم .
یه کم روی پارچه های خشک کن شما گلدوزی ابتدایی کردم و دیدم نه نمی تونم کمرم اجازه نمی ده ... بابایی حسابی خوشش اومده بود .
امروز محموله میگومونم بعد از کلی دردسر رسید ... زیاد نخریدیم ولی خوب میگو صورتی و درشت خریدیم . که زحمت پاک کردن و کمر کردنش و بسته بندیش در کمال بی سلیقگی بعد از کلی هزینه ای که بهشون داده بودم و کشیده بودن ولی خوب اصلا باب طبع من نبود ولی خوب .. بعدها که دنیا اومدی متوجه تنبلی های گاه و بیگاه بابایت می شی .
حالا بیا با هم درد و دل کنیم انیس و مونس مامان:
شب یه کم حالم بد بود و دلم گرفته ... خیلی این روزا اوضاع روحی و جسمیم بهم ریختست ...
عصبیم کم طاقتم همه عالم فشار داره می اره رو دل مامانیت .
خیلی ها هم احساس می کنم پاشونو گذاشتن وسط زندگیم و روی گلوی من ...
کاش بابایی بدونه جز اون هیچ کس و ندارم و اونایی که داره تمام قد سنگشون و به سینه می زنه و تمام این سالا به خاطرشون جسم و روح من و آزار داده فقط اون و ندارن و درو برشون پر از آدمه که می تونن بهشون تکیه کنن و از محبتشون استفاده کنن. می تونن یه کم آزادتر کنن بابایی رو .. می تونن بابایی رو بزارن به زندگیش برسه . محبتش و برای زن و بچش بزاره .
حس بدیه دوم بودن
حس بدیه در درجه چندم بودن . شایدم نباشیم ولی این باور متاسفانه چند مدتی هست که تو وجودمه و دیگه برام از 1 ماه پیش قطعی شد .
دیگه نمی تونم مثل قبل ستاره دریایی بشم .. ان شالله دنیا اومدی تکنیک ستاره دریایی شدن و ترمیم جسم و روح رو بهت یاد می دم ....
یه عروسک ستاره دریایی هم برات خریدم گذاشتم تو تختت که هیچ وقت یادت نره که گاهی باید ستاره دریایی بشی .
ولی اینبار اینقدر بازوهای این ستاره دریایی رو بریدن و بریده که دیگه نای ترمیم شدن رو نداره .
کاش می دونستن دارن چیکار می کنن.
ظاهر همه چیز خوبه عالی . ولی متاسفانه از درون خدا می دونه چه خبره . و بابایی هم فقط این ظاهر رو می بینه .
نمی دونم چرا هیچ تلاشی برای عوض شدن این احساس من نمی کنه . نمی دونم چرا برای همه مادره برای من زن بابا ؟
نمی دونم خیلی چیزارو نمی دونم . رسیدم به بی تفاوتی مطلق . نمی دونم چی بگم . نه فکر کنی مشکلی تو زندگی بابا و مامان هستا نه ابدا مشکل منم و احساسم ...
شاید همش به خاطر سختی های بارداریم باشه . فشار اداره و کار فشار بارداری و استرساش . تنهایی . فشار مالی برنامه های انجام نشده و خیلی چیزای دیگه
از خیلی چیزا پشیمونم . خیلی چیزا . شاید به خاطر بارداری باشه که اینقد افسرده و غمین شدم نمی دونم .. ولی نای نفس کشیدنم ندارم .
کاش بدونن کسایی که باید بدونن کاش
خوب دیگه دختر گلم ... همه چی آرومه من چقد خوشبختم ...
این فقط یه درد و دل عادی مادر دختری بود . غم به دلت نیاریا ؟؟
اینجا یه مادری داری که عینه شیر غران حامیته و نمی زاره آب به دلت تکون بخوره . خودم تمام کمبودات و جبران می کنم . مگه می زارم اشکی به چشمات و غمی به دلت و بغضی به گلوت بیاد
اونموقع است که خطرناک می شم ... هزار بار گفتم که وقتی پای دخترم وسط باشه خطرناک می شم اینقدر خطرناک که خودمم از خودم بترسم ... پس بهتره کسی وارد محدوده امن دختری من نشه ... وگرنه تمام قد در مقابل تمام دنیاشون می ایستم ....ملاحظه هیچ کسی و هیچ چیزم نمی کنم ...
تا الانم خیلی ها متوجه شدن حدودا
گفتم که نگی نگفتم ......