نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

55- درد و دل با عزیز دلم مادر.

1393/6/19 10:02
نویسنده : مامان نازار
216 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم کوچولوی عزیز دل من ...

خوبی قشنگم ...

خوب بزار اول از کارای دیروز بهت بگم دختر گلم

دیروز عصر بعد از کلی معطل کردن بابایی که حسابی من و اذیت کرد رفتیم و کوسنای مبلمون رو دادیم که رنگش و عوض کنن...

متاسفانه به خیلی از دلایل نمی تونیم مبلمانمون رو فعلا عوض کنیم . نه من نه بابایی اصلا این مبلارو دوست نداریم وقتیم خریدیدیشمشون دوسشون نداشتیم و تحت شرایط خاص و بالاجبار خریدیدم

با تعویض رنگ کوسن گفتیم شاید یه کم تنوع بشه و خونه از خونه خرس قهوه ای یه کم روشن تر .. ان شالله به زودی زود بعد از اومدن شما برکت وارد زندگیمون می شه و مامانی خونه آرزوهاش و می سازه و همه دکوراسیونشم اونجور که دلش می خواد بدون محدودیت انجام می ده .. که بدونه مامانی بد سلیقه نیست محدودیتایی داره .

بعدم رفتم دنبال خاله جون که برای گردنش رفته بود دکتر  و از اونجا رفتیم کتابفروشی برای خرید یه سری کتاب برای دانشگاه مامانی که متاسفانه نداشتن .. در عوض برای شما یه کتاب تقویت هوش خریدم که کودکانه بود و نقاشی های خوشگلی داشت.

بعدم یکی دو جا برای تعویض مبل عزیز جونت سر زدیم . آخه مبلای عزیز هم دیگه احتیاج به تعویض داره.

البته بابایی و خاله می رفتن من به خاطر وضعیتم نمی تونستم. زودم برگشتیم .

یه کم روی پارچه های خشک کن شما گلدوزی ابتدایی کردم و دیدم نه نمی تونم کمرم اجازه نمی ده ... بابایی حسابی خوشش اومده بود .

امروز محموله میگومونم بعد از کلی دردسر رسید ... زیاد نخریدیم ولی خوب میگو صورتی و درشت خریدیم . که زحمت پاک کردن و کمر کردنش و بسته بندیش در کمال بی سلیقگی بعد از کلی هزینه ای که بهشون داده بودم و کشیده بودن ولی خوب اصلا باب طبع من نبود ولی خوب .. بعدها که دنیا اومدی متوجه تنبلی های گاه و بیگاه بابایت می شی .

حالا بیا با هم درد و دل کنیم انیس و مونس مامان:

شب یه کم حالم بد بود و دلم گرفته ... خیلی این روزا اوضاع روحی و جسمیم بهم ریختست ...

عصبیم کم طاقتم همه عالم فشار داره می اره رو دل مامانیت .

خیلی ها هم احساس می کنم پاشونو گذاشتن وسط زندگیم و روی گلوی من ...

کاش بابایی بدونه جز اون هیچ کس و ندارم و اونایی که داره تمام قد سنگشون و به سینه می زنه و تمام این سالا به خاطرشون جسم و روح من و آزار داده فقط اون و ندارن و درو برشون پر از آدمه که می تونن بهشون تکیه کنن و از محبتشون استفاده کنن. می تونن یه کم آزادتر کنن بابایی رو .. می تونن بابایی رو بزارن به زندگیش برسه . محبتش و برای زن و بچش بزاره .

 

حس بدیه دوم بودن

حس بدیه در درجه چندم بودن . شایدم نباشیم ولی این باور متاسفانه چند مدتی هست که تو وجودمه و دیگه برام از 1 ماه پیش قطعی شد .

دیگه نمی تونم مثل قبل ستاره دریایی بشم .. ان شالله دنیا اومدی تکنیک ستاره دریایی شدن و ترمیم جسم و روح رو بهت یاد می دم ....

یه عروسک ستاره دریایی هم برات خریدم گذاشتم تو تختت که هیچ وقت یادت نره  که گاهی باید ستاره دریایی بشی .

ولی اینبار اینقدر بازوهای این ستاره دریایی رو بریدن و بریده که دیگه نای ترمیم شدن رو نداره .

کاش می دونستن دارن چیکار می کنن.

ظاهر همه چیز خوبه عالی . ولی متاسفانه از درون خدا می دونه چه خبره . و بابایی هم فقط این ظاهر رو می بینه .

نمی دونم چرا هیچ تلاشی برای عوض شدن این احساس من نمی کنه . نمی دونم چرا برای همه مادره برای من  زن بابا ؟

نمی دونم خیلی چیزارو نمی دونم . رسیدم به بی تفاوتی مطلق . نمی دونم چی بگم . نه فکر کنی مشکلی تو زندگی بابا و مامان هستا نه ابدا مشکل منم و احساسم ...

شاید همش به خاطر سختی های بارداریم باشه . فشار اداره و کار فشار بارداری و استرساش . تنهایی . فشار مالی برنامه های انجام نشده  و خیلی چیزای دیگه

 

از خیلی چیزا پشیمونم . خیلی چیزا . شاید به خاطر بارداری باشه که اینقد افسرده و غمین شدم نمی دونم .. ولی نای نفس کشیدنم ندارم .

کاش بدونن کسایی که باید بدونن کاش

 

خوب دیگه دختر گلم ... همه چی آرومه من چقد خوشبختم ...

این فقط یه درد و دل عادی مادر دختری بود . غم به دلت نیاریا ؟؟

اینجا یه مادری داری که عینه شیر غران حامیته و نمی زاره آب به دلت تکون بخوره . خودم تمام کمبودات و جبران می کنم . مگه می زارم اشکی به چشمات و غمی به دلت و بغضی به گلوت بیاد

اونموقع است که خطرناک می شم ... هزار بار گفتم که وقتی پای دخترم وسط باشه خطرناک می شم اینقدر خطرناک که خودمم از خودم بترسم ... پس بهتره کسی وارد محدوده امن دختری من نشه ... وگرنه تمام قد در مقابل تمام دنیاشون می ایستم ....ملاحظه هیچ کسی و هیچ چیزم نمی کنم ...

تا الانم خیلی ها متوجه شدن حدودا

گفتم که نگی نگفتم ......

پسندها (4)

نظرات (5)

خـآلـــﮧ فاطمـــﮧ
19 شهریور 93 10:28
ای جااااان شما هم مثل سارا جون ماه های اخر هستی ایشالا به موقع نی نی سلامت به دنیا بیاد
ميناگلي
19 شهریور 93 12:33
عزيزم از بودن كنار مونسي كه خدابهت داده لذت ببر و به چيزهايي كه آزارت مي ده فكر نكن گلم من ميناگلي هستم
مامان نازار
پاسخ
سلام مینا جونم خوبی عزیزم ؟ گل پسری خوبه ؟؟ ای جان وبلاگش مبارک باشه ولی چرا هیچی ننوشتی واسش .. رفتم وبش که بخونم و اونجا نظر بدم دیدمخالیه خالیه ای مادر شوهر تنبل دست بجنبون دختر خوب
نگار
19 شهریور 93 13:05
سلام نازار مامان خوبی گلم ؟ گل دختر خوبه؟ منم بوشهرم دلم می خواد باهم دوست بشیم
مامان نازار
پاسخ
سلام نگار جان کاش آدرس وبلاگتون رو گذاشته بودید .. فقط یه موضوع اسم من نازار مامان نیست من به نی نیم می گم نازار پس منم می شم مامانه نازار باباشم می شه بابای نازار ممنونم از اینکه به وبه دختری من اومدید . خوش اومدید
negar
19 شهریور 93 19:55
سلام دوست خوشگلم خوبی قربونت برم .دخمل طلا خوبه؟ راستی مرسی بابت لینک مادرانه خیلی خوشحالم کردی عزیزم.دوست گلم چیزه دیگه یی نمونده به اومدن دخمل طلا الهی شکر واقعا امروز هم که خاله بهار خوشگلش مامان شده و جای مامان خوشگلش تو شاد ی هامون خالی بوده.دوست گلم دیگه به این چیزا فکر نکن گاهی اوقات سخته فهموندن چیزهایی که کلا خودشون رو نفهمیدنش زدن و اینکه همسر محترمتون حتما قدر بودنتون رو میدونن محاله یه خانوم تمام عیاری چون شما بالاترین و اول ترین حس آدم نباشه .من هلاک دیدن عکسهای اتاق دخملیم میدونم سلیقت حرف نداره پس محروم نکن دوستات رو لااقل من یکی رو که فضولیم بیش از حده محروم نکن .دوست گلم هر چیزی خواستی از تهران بگیری و امکانش رو نداشتی بگو من همه جوره در خدمتتم ازهر فروشگاه و برندی که خوب اونجا نباشه من رو به عنوان خواهرت لایق بدون عزیزم. الهی زایمان خیلی خوبی داشته باش یو طلا خانوم رو با کلی حس قشنگ در آغوش بگیری.
مامی نسیم ✿◕ ‿ ◕✿
21 شهریور 93 12:21
این هم بگذرد سخت نگیر چون به اونا خوش میگذره و تو سختت میشه