58- 35 هفتگی دردونه مامان
سلام نفس مادر .. خوبی دخمل مخمل مامان ؟
فدای قشنگیات بشه مادر . خانومی من امروز 35 هفته و 2 روزشه . یه دختر ناز با قدی حدود 45-46 سانت و وزنی حدود 2 کیلو 300 گرم .. ای عمر مادر ...
این روزا خبر خاصی نیست . جز اینکه همچنان درگیر کارای قبل از اومدن شما هستیم ولی کند . چون بابایی تو ادارشون یه همایش دارن که از صبح تا شب این روزا مشغول اونجاس.
البته یکی دو تا خبر بد در مورد نی نی خاله آذین و خاله بهار از دوستای نی ن ی سای تی مامان شنیدم دیروز که کلی بهمم ریخت ... خدا بهشون صبر بده امروزم باز صبح خاله ش ن ل بهم خبر بدی در مورد نی نی تو دلش داد ...
روزای سختیه خیلی سخت .. اصلا دوس ندارم شب بشه و موقع خواب اگه بگم شبا 1 ساعت خواب درست و درمون به چشمام نمیاد دروغ نگفتم .. دیشب تا خوده صبح بیدار بودم و اذیت . دیگه این دست به اون دست شدن برام شده یه کابوس . مدام باید گلاب به روت برم دستشویی و شدید به مامانی فشار می آری. گاهیم دردای خاص تو دل و شکمم. و صبح زودم که می آم اداره همیشه حسای بد دارم و معدم یه جوریه و حس بالا اوردن دارم به خاطر بی خوابی شب .
تنها دلخوشی این روزای من شده اتاق کوچولوی شما . می خوام برم اداره یا از اداره بر می گردم یا گاه و بی گاه من داخل اتاق شما شده در حد 2 ثانیه هستم و در کمد و کشوهات و باز می کنم و یه نگاه می ندازم و دوباره می رم دنبال کارام . نمازام و ذکرا و قرآن خوندنام آهنگای بی کلام و آؤامش بخش همه این کارارو تو اتاق شما انجام می دم .
راستی دیشب بالاخره طلسم شکسته شد و برای نازار خودم آویز تخت خریدم . مبارکت باشه (80) خوب دنیا بیای متوجه می شی که چیز خوشگل تو شهر ما پیدا کردن کار خیلی سختیه و محدودیت انتخاب زیاد داریم . برا آویز تختت خیلی این در اون در زدم که یه چیز متفاوت باشه ولی خوب پیدا نمی شه اینجور چیزا اینجا از نت هم نتونستم چیز خوبی پیدا کنم .
تقریبا کار اتاقت تموم شده مونده چند تا چیز ریز و میزه .
مثلا تخته های دکوری اتاقت که هنوز نیاوردن که به دیوار بزنیم و فرش اتاقت که به تهران سفارش دادم و فکر نمی کنم حالا حالا ببافنش شاید بره آخرای مهر. و حلقه و اویز اسم نمدیت و کارای این مدلی ...
راستی بابایی برای تولد مامانی کادو نقدی داده بود . دیروز همینجور که به خاطر حال بده روحی بابایی من و برد دور دور با ماشین ... وای چشم خاله جون و عزیز دوررر
وقتی می ریم بیرون یواشکی اینقد با حاله . تلفن خونه رو قطع می کنیم که نره رو پیغام گیر و متوجه بشن نیستیم خونه و بلافاصله که اومدم بهشون زنگ می زنم قبل از رفتن هم زنگ می زنم که نخوان تو اون 1 ساعت که نیستیم بزنگن ...
البته بنده های خدا حق دارن می ترسن .خاله جون همش اس تهدید امیز بهم می زنه که دختر جا بگیر بزار دنیا بیاد نی نی بعد از صبح تا شب برای خودت و برو بیرون ... منم هی اس می دم می گم چشم آباج . من که جایی نمی رم .
خلاصه تو این دور دور با ماشین رفتیم سمت خیابون ع ا شو ر ی و بابایی عرق کاسنی برای مامانی خرید چون تموم کرده بودیم همینجور که رفتیم جلوتر یهو چشمم به یه مغازه کوچولو لباس فروشی افتاد .
به بابایی گفتم وایسا دنیال جلیقه بلند هستم برای روی لباسام فکر کنم اینجا داشته باشه .
رفتیم داخل خوده خانومه از همون جلیقه ها تنش بود ولی تموم کرده بودن .
در عوض دو تا لباس خوشگل دیگه خریدیم (بازم کادو تولد بابایی به مامانی) یکی حالت مانتویی یکی هم بلند تا روی ساق پام برای بارداری و روزای بعد از زایمانم رنگای خیلی شادی داشتن و خوشگل بودن البته هر چقدم خوشگل باشن به یه خانوم توپولی و باردار که هیچی قشنگ نیست ولی هی خانوم فروشنده ودوستش بهم امیدواری می دادن که نگران نباش درست می شه همه چیز ما هم همینجور بودیم ... بابایی هم که اصلا عین خیالش نیست می گه فدای سرت تو توپولی باشی من بیشتر دوست دارم و خوشگل تر می شی . یعنی این اعتماد به نفسش تو حلقم . شاید اگه یه شوهرایراد گیر داشتم بهتر بود حداقل هواسم و بیشتر جمع می کردم .خو چیکار کنم ما خانوادگی تو بارداری چاق می شیم خیلی ...
از بس مامانی گامبالو شده همش استرس بعد از زایمانش و داره ... این 25 کیلو اضافه وزن مگه با دنیا اومدن شما چقدش کم بشه نهایت 5 کیلو 20 تاش می مونه واییی خدای من آبروم می ره ...
نخند .. نگاش کن تو رو خدا من مامان باربی بودم از اول که این شکلی نبودم به خاطر شما گامبالو شدم ....
ولی قول می دم به خاطر شما هم که شده که به مامانت افتخار کنی زوده زود برگرده وزنم اصلا نگران نباش مامانی ...
امروزم دیگه می خوام طلسم و بشکونم و برم خیاطی باز برای اون موقع لباس بدوزم که هم بالاتنش دکمه بخوره برای شیر دادن شما راحت باشم هم روش جلیقه بدوزه برام ...
یعنی می خواستم یه سلام علیک بکنما نگاه چقد نوشتم برات ناز دونه مامان ...
عشقی خوده خوده عشق