نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

65- خاطرات زایمان 2

1394/1/18 12:18
نویسنده : مامان نازار
914 بازدید
اشتراک گذاری

حدود ساعت 12 شب من و بابایی خوابیدیم ...

12.5 احساس کردم تو دلم یه خبرایه و درد دارم ... توجه نکردم و تحمل کردم ...هر کار میکردم خوابم نمی برد به خاطر درد . تا ساعت 1.5 تحمل کردم .. از یه طرف درد داشتم از یه طرف استرس کارای انجام ندادمو داشتم ...

فایده نداشت بیدار شدم و بابایی رو بیدار کردم وضعیتم رو توضیح دادم .. بهش گفتم من یه کم استرس کارای انجام ندادمو دارم . من بدنم و اپی لیدی می کنم یه دوشم می گیرم چون مطمئنا با این دردایی که دارم فردا وقتشه ...

خلاصه کارای شخصی رو انجام دادم و دوش گرفتم دردام زیاد شده بود بابایی حدود 2 بیدار شد و اونم گفت خواب فایده نداره اونم همراه شد با من ...

باقیمونده مار خونه تکونی خونه رو انجام دادیم ...

اشپزخونه رو شستیم حمام و دستشویی رو بابایی شست . کوسنای جدیدمون پشمه شیشش کم بود یه مقدار پشم شیشه داخلش گذاشتیم و دوختیم .. خلاصه کارارو صفر کردیم .

بابایی دوش گرفت و من شروع کردم به آماده کردن وسایل شما و همه رو تا دم در مرتب چیدم ...

بابایی هی می گفت زنگ بزن به عزیز و خاله جون بیدارشون کن ولی من می گفتم گناه دارن بزار بخوابن این بنده های خدا باید فردا شب پیشم بمونن بیمارستان بزار امشب رو بخوابن حداقل .

خلاصه شروع کردم از ساعت 2 و 3 درداکمو یادداشت کردم زمانشو ...

البته می دونستم زایمان طبیعی نمی زارن بکنم ولی یه چیزایی اطلاعات داشتم هر چند از وقتی با زایمان طبیعیم مخالفت کرده بودن دیگه هیچ کتاب و مقاله و سرچی رو انجام ندادمو و نخونده بودم ...

به بابایی گفتم فردا 4 شنبس و دکتر نصیری اتاق عمل داره . اگه الان من و ببرید بیمارستان نگهم می دارن تا ساعت 7 و 8 که بیاد چه کاریه تو راهروهای بیمارستان اواره بشیم و خسته من تحمل ندارم تو خونه بهتره

حس عجیبی بود

فاصله دردام از 20 به 15 و بعد 10 دقیقعه رسیده بود

وقتی درد می اومد سراغم دیوارو می گرفتم و فشار می دادم ... یا خدا یا خدا می گفتم .. یا خانم فاطمه زهرا ...

گاهیم مامانمو صدا می کردم ...

وقتی دردام تموم می شد و تو فاصله استراحت  و به خودم می گفتم نه این درد زایمان نیست و هنوز وقتش نیست ....

شیرین بود شیرین .. تو فضا بودم و پر از حسای گنگ... از لحاظ روحی خودمو برای 30 یا 27 اماده کرده بودم ..

بابایی حدود ساعت 3 شب به باباش اس داده بود که وقتی از خواب بیدار می شه بخونتش و اگه تونستن کاراشون و سریع انجام بدن و حرکت کنن.

حول و حوش ساعت 5.5 صبح رفتم سراغ لب تاب و برای استادمون که ختانومم هست یه ایمیل زدم که مقاله ای که برای ترجمه میانترم می خواست برام بفرسته رو بفرسته البته بهش گفتم که دارم می رم الان برا زایمان ... ولی خوب ایشونم اصلا رعایت نکردن با اینکه خانم بودن و بعد از برگشت دیدم 45 صفحه برام فرستادن برا ترجمه ....

همون موقع به خواهرم اس دادم گفتم الان دیگه بیدار شده که بره سر کار ...

سریع جفت خواهرام بهم زنگ زدن ....کلیم دعوام کردن که این چه کاریه کردی مگه می خوای زایمان طبیعی کنی می خوای سزارین کنی چرا گذاشتی درد بکشی

 

خلاصه هی زنگ می زدن و حالم و چک می کردن و دعوام می کردن .. و آماده می شدن که بیان دنبالم و بریم بیمارستان

حدود ساعت 6.5 و 7  صبح ع ل ی ع ا مو و خاله  مه ر ن و ش و عزیز جون و خاله ا ل ه ا م  اومدن  دم در خونمون و همگی با هم رفتیم با ماشین بابایی بیمارستان.

من جلو نشسته بودم و از اون پت هی کلی من و دعوا می کردن منم دردام شده بود 5 دقیقه یه بار ...

داشتم منفجر می شدم .....همون موقع به چند نفری که باید خبر می دادم تو ماشین اس زدم که وقتشه و دارم می رم بیمارستان ....

رفتیم بیمارستان سریع خواهرم من و برد زایشگاه گفت حالت ارژانسیه و باید اول زایشگاه چک کنه و بعد امضا می کنه برای اتاق عمل

وارد زایشگاه که شدیم خواهرم به همکاراش توضیح داد که مریض دکتر نصیریم و از صبح درد دارم اورژانسی اومدم . به منم سفارش کرد مبادا بگی از شب درد داشتیا

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)