نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

66- خاطرات زایمان 3

1394/1/18 13:24
نویسنده : مامان نازار
4,103 بازدید
اشتراک گذاری

ببخشید خیلی طولانی شد ....

خلاصه رفتم خوابیدم رو تخت .. دختر خواهرم مامان گ ل س ا هم اومده بود با مامانش داخل زایشگاه ...

اینقده ترسیده بود

خواهرم توضیح داد مجدد به همکاراش که نمی خواد زایمان طبیعی کنه ها ... ولی اونا گفتن یه روال مجبوریم برای تکمیل پرونده .. بعد بهش گفتن معاینش کنیم ... خواهرم گفت اره این خواهر کوچیکه ما خیلی فغضوله حالا که درد کشیده بزارید بدونیم حداقل دهانه  ر ح م ش چقد باز شده که به دلش نمونه

ماماهای شیفت شب عوض شدن و ماماهای روزکار اومدن .. خانم هاشمی و بشیری... اتفاقا خانم هاشمی همون مامایی بود که از قبل که دوست داشتم زایمان طبیعی کنم خواهرم گفته بود زایمان طبیعی به صورت خصوصی انجام می ده و دردتو خیلی کم می کنه.. فکر می کردم یه خانم مسن باشه ولی خیلی جوون بود همسن خودم شاید و خیلی قیافش به نظرم آشنا می اومد

خلاصه تا من ومعاینه کرد یهو همشون ریختن سر خواهرم که وایییییییییی 4 سانت دهانه ر ح م باز شده و زایمانش خیلی نزدیکه . خانم فلانی خودت مروج زایمان طبیعی هستی خجالت نمی کشی خواهرت و می خوای بفرستی برا سزارین ...

خلاصه منم هی دلم تاپ تاپ می کرد و نمی دونستم باید چیکار کنتم اصلا امادگیشو نداشتم ....

بهم گفتن بزار بریم دستگاه سنجش درد رو بیاریم که رفتن و برگشتن گفتن بردن برا تعمیر من تو این فاتصله از رو تخت اومدم پایین و مجدد خوابوندنم .. چک کردن گفتن وای شد 6 سانت .....

همه گفتن حیفه نرو اتاق عملو یه خانم خدماتی بود اونجا اینقد مهربون بود اومد بهم گفت دخترم نترس راحته منم گفتم نمی ترسن امادگیشو ندارم خلاصه دختر خواهرم افتاد به گریه که نه حق ندارید زایمانش کنید باید سزارین کنه اگه بلایی سر خودش یا بچش بیاد ... خلاصه همکارای مامانش دعواش کردن من بهشون گفتم این دختر خانم فلانیه دعواش نکنید نگرانه خالشه ولی گفتن باید از زایشگاه بره بیرون ....اینقد پشت در زایشگاه گریه کرده بود ....

جونم براتون بگه که خواهرم اومد بالا سرم .. همکاراشم اومدن خواهرم گفت همیشه دوست داشته زایمان طبیعی کنه از بس زچه // یه کلمه جنوبیه ... ولی من اماده نبودم .. خواهرم به شوهی به ماماهای بخش گفت برای هر کاری باید کلی کتاب بخونه تحقیق کنه سرچ کنه حالا می گه امادگیشو ندارم چون هیچ اطلاعاتی ندارم ...

خانم هاشمی بهم گفت اتفاقا اطلاعات نداشته باشی بهتر هر چی ما می گیم گوش کن و ان شالله با شرایطی که داری زایمانت راحته فرم بدنتم برای زایمان طبیعی عالیه ...

به خواهرم گفتم باشه به شوهرمم بگید ...

بنده خدا شوهر خان بدو بدو هی می رفت و می ومده پذیرش برای کارای من که وسط راه بهش خواهرم خبر داد که می خواد زایمان طبیعی کنه ...

 

یه معاینم کردن و جیغم رفت هوا ... بعد متوجه شدم کیسه آب رو پاره کردن برای کمک به تسریع زایمان ...

بعدم بهم گفتن اروم اروم برو دستشویی . خواهرم کمکم کرد لباس مخصوص رو پوشیدم سرم بهم وصل کردن ...

شیفت کاریه خواهرم بود همکارش رفته بود مرخصی . بنده خدا هماهنگ کرده بود که از 27 مهر مرخصی بگیره .بهش گفتم تور و خدا پیشم بمون موقع زایمان ...گفت باشه پس می رم سریع فرما و کارامو انجام می دمو میام ...یهو یادم اومد با کسی خداحافظی نکردم ... گفتم تلفنم و بهم بدید با مامانم خداحافظی نکردم و حلالیت نطلبیدم ... کلی بهم خندیدن و تلفنم و بهم دادن ...

به مامانم زنگ زدم با دختر خواهرم پشت در زایشگاه بودن ... حلالیت طلبیدم بهم گفت قوی باش و نترس ...

به شوهرم زنگ زدم داشت بدو بدو می کرد ... کلی خوشحال بود ... با کلی ذوق بهم گفت تو قوی هستی تو می تونی از پسش بر بیای . من به تو ایمان دارم ......

حرفاش اینقد برام تو اون لحظات شیرین بود ... دوست داشتم کنارم باشه ولی حیف که تو شکور ما نمیشه ...

خیلی هامون تجربه زایمان و زایمان طبیعی رو داشتیم حتما همتون درک می کنید که تو اون لحظات فقط دوست دارید همسرتون دستتون رو بگیره و کنارتون باشه منم همچین حسی داشتم ...

کاش می شد که آقایون کنار خانوماشون باشن لحظه زایمان به هزار دلیل ..

 

بعد از دستشویی و زدن سرم به دستم از روی تختی که ورودی زایشگاه بود بردنم داخل یه اتاق که یه تخت بزرگتر بود ... اونجا دردام شدید شده بود یه ماسک و گاز آوردن بهم دادن و گفتن هر موقع درد داشتی داهخل ماسک نفس عمیق بکش ...

خدایااااااااااااا. شروع شد و با هر شروعی من همین کارو می کردم ... گاز بی حسی بیهوشی یه همچین چیزی بود یه حالت بیهوشی بهم دست می داد که دردو کمتر توجه بشم ...و تو تمام این مدت هواسم به دعا کردن برای همه بود ... تن تن با خدا حرف می زدم و همه رو اسم می بردم و براشون دعا می کردم ... می گن خانوم باردار موقع درد زایمان دعاهاش مستجاب می شه

بعد از یه مدت اومدن بالا سرم ...

بهم گفتن پامو داخل شکمم جمع کنم و زور بزنم .. انگار خیلی عذر می خوام می خوام دستشویی کنم به اون حالت ....

خواهرم بود خانم بشیری خانم هاشمی و یه خانم دیگه ....

زور اول و که زدم دادم رفت هواااااااااااا دستامو و می زدم به تخت که نمی خواممم نمی تونممم غلط کردم .. من و ببرید اتاق عمل ... بهم گفتن الان حتی بخوایم دیگه نمی تونی بری اتاق عمل چون بچه اومده پایین و تو راه اتاق عمل دنیا می اد.. پس زور بزن که چیزی نمونده ...

بهم یه بار دیگه توضیح دادن چه طوری زور بزنم .. پامو خم کنم با دستام زیر زانومو بگیرم سرمو و خم کنم تو سینم ...

الان که دارم می نویسم دوباره همون حس برام تازه شد ...

خلاصه ... من زور می زدم و اونا هی می گفتن آفرین ببین دیگه زورای آخرته هی من می پرسیدم کی دنیا می اد هی می گفتن 10 دقیقه دیگه تو بغلته و این به من جون دوباره می داد یه امید که داره تموم می شه ....

اینقد زور زدم که تمام لبام حس می کردم سفید شدن و هیچ حسی داخلشون نیس....

خانم بشیری با آرنجش افتاد بالای شکمم و زور می زد .. درد آرنجش از درد زایمان بیشتر بود و تا چند روز بعد از زایمان جای آرنجش درد می کرد ...

وقتی زور می زدم دست خانم بشیری که کنارم بود رو می گرفتم .... خودم ازش خواهش کردم گفتم آرومم می کنه و واقعا آروئم می شدم و مدام به ذهنم می اومد کاش شوهرم بود ....

هی می گفتن زور بزن اینا سرش بزن قوی باش .. آفرین اولین بار که داد و بیداد کردم بهم گفتن خواهرش و دیده لوس شده به شوخی گفتن خواهرم بره ... بعد هی می گفتن خانم فلانی بیا نگاه کن موهاش دختر خوشگلتون مشخصه داره دنیا می اد ....

 

بعد از این دردا و فشارا بهم گفتن پاشو ... من کلی تعحب کرده بود که چرا ... چطور پاشم الان که بچه سرش مشخصعه مگه می شه از جام بلند شم خوب دوباره می ره بالا ... ولی گفتن زور اصلی هنوز مونده باید بریم اتاق زایمان

اونجا یه اتاق مجهز بود کلی دستگاه داشتن و یه تخت مخصوص که پاهات و باید بالای اون می زاشتی ....

و خدارو شکر با اولین زور ...دختر گلم....

همیشه می گفتم به خودم وای سر بچه کوچولوهه وقتی کتفش بخواد خارج بشه چه دردی داره ولی اینقد همه چیز سریع بود که هیچی متوجه نمی شی ... یهو سر خرد اومد تو دست خانم هاشمی .....

البته برشی که بهم دادن به خاطر کوتاهی فاصله بدنم کج داده شد که خودش یه استرس بهم وارد کرد وقتی با تعجب به هم نگاه کردن ... فکر می کردم درد داشته باشه برش ولی اینقد درد داری که اونو اصلا حس نمی کنی .. ولی کاملا متوجه می شی که تیغ رو گذاشتن و دارن می برن ...

سلامممممممممممممممم

عشق من سلامممممممممممم

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)