نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

67- خاطرات طزایمان 4

1394/1/18 13:34
نویسنده : مامان نازار
226 بازدید
اشتراک گذاری

لحظه ای که حس کردم دختر گلم دنیا اومد .....

خدایا همه چیز گنگ بود نامفهوم خیلی سریع اتفاق افتاد ... همه هول بودن ....اینقد درد داشتم که گیج بودم فقط یه لحظه دیدم سر خرد اومد بیرون ... با تمام وجودم گفتم خدایا شکرت ... گفتم دختر قشنگم خوش اومدی ....

گفتم دختر قشنگم دوست دارم ....

گفتم سلام نفس مامان .....

خواهرم فیلک ازم گرفته از این لحظات الان که فیلم و نگاه می کنم برام خیلی جالبه ... واقعا راست می گن به خاطر هورمونایی که بدن مادر ترشح می کنه بعد از زایمان یه حس سرخوشی داری ...

درد داشتم داشتم بخیه می زدن ولی من می خندیدم و حرف می زدم .. تشکر می کردم از پرسنل ....

خواهرم رو تخت کنارم شروع کرد ب تمیز کردن دختر گلم ...

گفت وای مامان ل ... چقد ابرو داره چقد مژه داره ....

من فقط می پرسیدم سالمه ....خانم هاشمی شوخی باهام می کرد می گفت نه جاسمه ... هنوز دختر گلم و ندیدم ... به خواهرم گفتم یه کم بیارش بالاتر ببینم صورته خوشگلشو ...

خواهریم بالا ا<ردش ...

ای جان مادرررر فدای تو بشم که اصلا شبیه تصورات من نبودی ... خیلی فرق می کردی با اون چیزی که من از شما تو ذهنم بود ... یه جورایی شوکه شدم..

ولی همش می گفتم خدایا شکرت که سالمه ... خواهریم گفت نگاش کن چقد کوچولو و لاغررررررررررر

 

دختری من وزنش 2900 وقدش 48 سانت بود ... فدای قشنگیات بشم مادرییییییییییییی

خواهرم شروع کرد به لباس تن دختر نازم کردن ... همه کسایی که تو اتاق زایمان بودن هر تیکه از وسایلشو که می دیدن کلی ذوق می کردن .. خواهرمم هی توضیح می داد که این مامانش نشسته همه وسایلش و پاتپیون زده روبان زده مروارید دوخته .. کلی هی تعریف می کردن همگی ...

ذختر نازمو خواهرم تو تخت چرخ دار گذاشت و برد بیرون زایشگاه به شوهرم و مامانم و دختر خواهرم نشون داد..

بعدم من و بردن تو یکی از اتاقای زایشگاه و به بخش نبردنم گفتن اگه بتونی چیزی بخوری و سر گیجه نداشته باشی و بری دستشویی نمی فرستیمت بخش و مرخصت می کنیم ...

منم دوست داشتم برم و اصلا طاقت موندن نداشتم ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)