نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

68 - خاطرات زایمان 5

1394/1/18 13:48
نویسنده : مامان نازار
229 بازدید
اشتراک گذاری

خوب یادم رفت بگم ... دختر قشنگه من یسنا خانم در ساعت 8.45  روز 4 شنبه 23 مهر 1393 چشمای قشنگش و به این دنیا گشود....

مادر فدای اون چشمای قشنگت عزیز دل

 

خواهر دومیم ساعت 11 اومده بود بیمارستان. بنده خدا تا رفته بود مدرسه و کارارو راست و ریس کرده بود طول کشیده بود از طرفی خودش و برای کلاقاتی ساعت 3 آماده کرده بود و تن تن رفته بود دنبال کارای تشریفاتی که مد نظرش بود و کیک سفارش داده بود ... تا دم بیمارستان فکر می کرد من رفتم اتاق عمل ... که همسر خان بهشون می گن .. خاله خانم کجای کاری خواهره قوی داری قوی ...

خلاصه مامانم و دو تا خواهرام کنارم اومدم همسری هم کلی آب میوه به سفارش بقیه برام خریده بود و هی تن تن به من می دادن بخورم .. یه سری هم مغز و خرما با خودم آورده بودم که مامانم تن تن پسته باز می کرد می داد من بخورم ...

خسته بودم خیلی خسته چند شب بود درست نخوابیده بودن دیشبم که تا صبح بیدار بعدم اون درد شدید زایمان دوست داشتم بخوابم فقط ....

نازگل مامان رو یه تخت پرخدار کنارم بود .. هر کی یه نظری در مورد چهرش می داد و چند باری هم به کمک خواهرو مامانم اوردنش که بهش شیر بدم .. دفعه اول که از تخت بلند شدم که برم دستشویی سرم گیج رفت خیلی بدجور نزدیک بود زمین بخورم ...

مجدد کلی اب میوه بهم دادن و خدا رو شکر حول و حوش ساعت 12 و 12.5 مرخصم کردن ...

البته یه کم سر زدن آمپول روگام به خاطر او منفی بودن گروه خونیم معطل شدیم

بعد لباسمو و به کمک خواهرو مامانم پوشیدمو و از زایشگاه اومدیم بیرون اونجا شوهر خان رو دیدم کلی ذوق کرده بود .. عزیز دل مامان بغل خواهریم بود و همسری اروم اروم دستای من و گرفته بودو با من راه می رفت و کلی ذوق داشت ...

می گفت به بابا زنگ زدم کلی برات ذوق کرده که زایمان طبیعی می کنی به همه گفته هیچ زنی مثل عروس من شیر زن نیست ....

خاهنواده بابا هم کلی غافلگیر شده بودن اخه می خواستن موقع دنیا اومدن شما باشن و کلی برنامه برای بیمارستان اومدن داشتن..

کلی سوپرایز برای ساعت ملاقاتی ... خلاصه اونا همگی خوشحال و در تدارک اومدن به شهر ما ...

خاله خانم شما رو بردن اتاقشون وخودشون بهتون واکسنای لازم رو زدن .. من نگاه نکردم چون اصلا تحملشو نداشتم ...

و بعد به اتفاق عزیز جون و بابا و دو تا خاله ها از بیمارستان اومدیم خونه ...

چون همه چیز خیلی سریع و بدذون برنامه شده بود اول رفتیم خونه خودمون و یه سری وسایل مثل وسایل حمام شما رو از خونمون برداشتیم خاله جونم شما رو برد تو اتاقتون و تو تختتون گذاشت و کلی ازتون عکس گرفت ...

بعدم رفتیم خونه عزیز جون ...

خونه عزیز جون همه منتظر اومدن شما بودن .. خاله مامان هم یه غذای خوشمزه درست کرده بود با سلام و صلوات و اسپند وارد خونه شدیم .....

 

پسندها (1)

نظرات (3)

♥مامی ملودی جون ♥
19 فروردین 94 14:42
ای جونم عجبی خوبه که اومدی . همه رو هوندم یه عکس بزار دلمون باز شه
خورشید خانوم 66
19 فروردین 94 19:21
سلام عزیزم منو یادت میاد تو کلوب دوستان قدیمی بودم. کلی اومدم اما هیچ خبری ازتون نبود خوشحالم که دوباره اومدی عزیزم. تبریک میگم اومدن دختر گلت پرنسس خوشگل .
negar
20 فروردین 94 18:35
سلامممممممممممممممممم سلام ستاره همچین دوستایی کی داره سلام به روی ماهتتتتتتتتتتتتتتت عزیزممممممممممممم ببین چه روزی من تونستم بیام روز مادرررررررررر یه مادر به زلالی و قشنگیت دوست خوشگم قدم نورسیده سال نو و در آخر روز مادر رو بهت تبریک میگم الهی که همیشه شاد و سلامت باشین دوست خوشگلم.نمیدونی چقدر دلم هوات رو کرده هوای اومدنت به کلوپ هوای موج مثبتی که همیشه همراهته.اینقدر دلم میخواد تصوی زیبای دخترت یسنای عزیزت رو ببینم که حد نداره بی صبرانه منتظر اون پست میمونم قربونت برممممممممممممممم.