72 - اولین عروسی
بازم سلام عشقممممم
این چند تا پست رو دارم امروز تن تن پشت سر هم برات می نویسم
دختر عزیز من 19/1/93 اولین عروسی عمر پر برکت رو رفت ... البته تو این مدت عروسی زیاد دعوت شدیم ولی من و شما نرفتیم من همش می ترسیدم شما اذیت بشید ...
عروسی دختر خواهر شوهر خاله بود. من و ما و عمو علی و خاله الهام و صد البته کریر شما رفتیم عروسی ....
بابایی خسته بود و ساعت 9 اومد خونه و نتونس بیاد باهامون . ما هم ترجیح دادیم نیاد چون 1 ساعت بعد غر غر می کرد که خوابش میاد
عروسی های اینجا هم که رسم بدی پیدا کردن این چند ساله ساعت 11 شب تازه عروس داماد میان تو سالن ساعت 1 به بعد شام می دن و مراسم تا 4-5 صبح ادامه داره ...
ما ساعت 10 رفتیم سالن ... وای اولش شما فقط جیغ میکشیدی و گریه هر کاریت می کردم آروم نمی شدی به غلط کردن افتاده بودم که ایکاش نمی اومدم ...ولی همه می گفتن تا کی می خوای نری و نیای باید عادت کنه ...
خلاصه خدا خیر بده دختر خواهرام یعنی خاله مرضیه و خاله مستانه رو همش شما رو بغل می کردن می بردن وسط و می رقصیدن .. شما هم آروم فقط ملت و نگاه می کردی خلاصه دیگه دختر خوبی شدی و کلی هم براشون خندیدی موقع شام هم تو کریرت نشستی و کلی بازی کردی و خندیدی ..
تازه 500 تومنم شاباش بهت دادن
ان شالله اینجا هم فردا عکس می زارم عزیزم
وایی پرنسس مامان یه روز بزرگ می شه اینقد بزرگ که تاج واقعی و لباس عروس واقعنی تنش می کن... نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
شما رو که آماده کردم و گذاشتمتون تو کریر راحت خوابیدید اینجا هنوز تو خونه خودمونیم ....فدای خودت و اون تاج خوشگلت بشم مادر
اینجا بغل خاله م (دختر خالت) رفتی که نا نای کنی حسابی هم دوس داشتی. پنبه گذاشتم تو گوشت که اذیت نشی به خاطر سرو صدا .. همه مامانا شما رو که دیدن اومدن از مامانی پنبه گرفتن برا نی نی هاشون گذاشتن
اینم شاباشی که اقا داماد به خاطر نانای نانایت به شما داد... اینقدم محکم گرفته بودیش سه ساعت باهاش رقصیدی و نمی دادیش به مامان که برات نگهش داری... بلاچه می ترسیدی مامان خرجش کنه ؟؟