نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

7- خدایا شکرت

1392/11/27 10:53
نویسنده : مامان نازار
188 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قشنگیای مامان...

سلام میوه دل مامانی ...

خوب بزار داستان بودنت و خبر به بابایی رو برات بنویسم قشنگم .....

 

تا 5 شنبه صبحش رو نوشتم ...

بابا عصر 5 شنبه رفت مراسم ختم مادر همکارش منم یه کم خونه رو جمع و جور کردم و دوش گرفتم .

خودکارای رنگی رنگی و اکلیلی آوردم و برای بابایی از طرف شما نامه نوشتمک

بسم الله الرحمن الرحیم

در عاشقانه ترین روز عشق (ولنتاین) دنیا

یه هدیه کوچولو وناز تقدیم به بهترین بابایدنیا

سلام بابایی جونم .

بابایی جونم خودتون رو آماده کنید چون دارم یواش یواش می آم پیش شما و مامانی جونم

1+1=3

از طرف نی نی گل

بوس

24/11/92

 

شب ولنتاین بود عزیزه دلم  از طرفی هم بابایی عادت داره تمام 24 های هر ماه رو بهم تبریکمی گه به خاطر تاریخ تولدم ....

 

خوب بابایی اومد بهش گفتم اولبریم ساختمان پزشکان دفترچه بیمم رو جا گذاشتم پیش دکتر متخصص خون ... به این بهونه رفتیم اونجا چون ازکایشگاه هم تو همون ساختمون هست.

برگه آز خون رو گرفتم. بتا 150 بود

و با خوشحالی شماره خاله نسیبه رو گرفتم و بهش خبر دادم. کلی ذوق کرد و جیغ جیغ کرد.

بعدم خیلی ریلکس بر گشتم تو ماشین . به بابایی گفتم کادو ولنتاین چی خریدی مثل همیشه گردن کج شد . من بهش گفتم ولی من برات خریدم عینه بچه ها خوشحال شد گفت دستت درد نکنه کی ؟؟؟ کی رفتی بازار ؟گفتم حال شب بهت کادوت و می دم.

خلاصه رسیدیم رستوران بهش گفتم دوستم گفته فقط خانوما چون اگه همه می اومدیم تعدادمون زیاد می شد ولی شوهرش گفته نه آقای ن هم بیاد ما بریم میز دیگهمی شینیم.

خلاصه گفتم بمون بیرون اگه اصرار کردن بهت زنگ می زنم که بیای.

خلاصه رفتیم رستوران قوام مامانی من عاشق میز پیش غذاهای قوام هستم

خاطرات زیادی من و بابا از رستوران قوام داریم . ان شالله دنیا می آی و با همدیگه می ریم ...می دونم عینه مامانی و بابایی نی نی شمکویی می شی عزیز دلم .

خلاصه رفتم سر میز همیشگی دوربین رو روشن کردم و شروع کردم به تعریف کردن داستان بعد زنگ زدم به بابایی که بیا که شوهر دوستم خیلی اصرار داره بیای .

با کلی تاخیر بابایی اومد (بعدا گفت الکی طولش دادم که نگن از خدا خواسته بوده) خلاصه

اومد گفت کو دوستان .. گفتم مگه ندیدیشون رفتن از توماشین وسایلشون و کیک وشیرینی بیارن . هر کاری می کردم نمی نشست می گفت نه زشته بزار بیان بعد.

خلاصه به زور نشوندمش دوربین روشن و کارت پستال ولنتاین که نامه شما و برگه آزمایش داخلش بود رو جلوش گذاشتم گفت اینم کادو ولنتاین بلند بخون.

شوکه شد . هی نگاه می کرد به ورودی رستوران که دوستام نیان ..

گفتم بلند بخون ... خوند ولی گیج شده بود ...

گفت اذیت نکن شوخی می کنی . زشته الان دوستان می آن زشته اذیت نکن .

گفتم تولدی در کار نیست دوستی دعوت نکرده مارو همش نقشه بود برای سوپرایز کردنت و  یه بار دیگه نوشته ها روخوند و اشکایی که تو جشماش بازی می کرد..................

خلاصه غذا رو خوردیم ولی من نتونستم غذا اصلی رو بخورم فقط پیش غذا خوردم  و غذا رو بردم خونه یه جوری بودم نمی تونستم زیاد غذا بخورم .(48)

 بابایی من و برد بازار و برا این روز یه کادویی خوشگل قرمز خرید که یادمون بمونه همیشه با دیدنش . بازار کلی شلوغ بود . تو بازار هم به مهسا و پریسا زنگ زدیم و کلی خوشحال شدن و جیغ جیغ کردن

بعدم زنگ زدیم به خاله گفتن خونه عزیز جونن. از شیرینی فروشی زیتون یه کیک قرمز خوشگل ولنتاین خریدیم و رفتیم اونجا. اول فکر کردن به خاطر ولنتاین هست ولی برگه آزمایش رو آوردم و گفتم خاله شدن دوباره مبارک عزیز جون شدن دوباره مبارک...

کلی خوشحالی و بوس و تبریک .

شب هم خونه بابایی کلی خوشحالی کرد.

جمعه هم من از ساعت6  صبح بیدار خوابم نمی برد از هیجان هی بابایی رو بیدار می کردم و براش حرف می زدم .

ظهر برا ماهار خونه عزیز جون بودیم خاله الهام ماکارونی خوشمزه درست کرده بود. بعدم رفتیم خونه جدید خاله مهرنوش رو دیدیم .

خاله حاج فاطمه هم عصر تماس گرفت و تبریک گفت آخه تو راه بوشهر تهران بودن رفته بودن برای خرید مبلمان خونه.

 

 

 عشقی خوده خود عشق

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)