نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

70- واکسن 6 ماهگی

1394/1/24 10:18
نویسنده : مامان نازار
211 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیزه دل مادر . سلام تنها بهونه من برای نفس کشیدن (حالا بابایی بخونه این و چشماشو یه وری می کنه که من چی ؟؟؟)

عزیزم .... دلم برات پر پره ...خدایا چقد سخته ...

دیروز 23/1/94 شماه رو برای واکسن 6 ماهگیتون بردیم مرکز بهداشت شهدا ...

من و بابایی و شما ...

عزیز دلم اینقد خوش اخلاق بودی اینقد خندیدی و ذوق کردی براشون ... نمی دونستی می خوان بووت کنن که ...

دهختر صبور مامان یه قطره خوراکی داشت و 1 واکسن 5 گانه که جدیده ...

مادرت بمیره که چطور اون سوزن رو تا ته تو رون خوشگلت فرو کردن .... دختر صبور من یه کوچولو فقط گریه کرد ....

یه سری هم دستورات ؛ذایی به مامانی دادن که برای شما انجام بدم ...

البته مامانی به دستور دکترا به خاطر وزنت که خوب بالا نمی رفت و اصلا شیر نمی خوردید از 4 ماهگی به شما شروع کرد دادن غذای کمکی....

بعدم رفتیم نی نی بازار و برای شما پوشک جمپر که تو تموم شدنش هست خریدیم ...بعدم چون مامانی تنبلیش شده بود از بیرون غذا گرفتیم و رفتیم من و شما خونه بابایی هم سر کار...

بماند که سر مرخصی امروز چه داستانی داشتم با ریسم ...

ولی دختر یکی یه دونم از هر چیزی برام مهمتره ..

ساعت 12 خونه بودیم شما تا 2 خوابیدی مامانی هم کنار شما خوابید . بعد به شما سوپ دادم خودمم ناهار خوردم و با شما کلی بازی کردم و یه کوچولو خونه رو جمع و جور کردم .. بابایی حدود ساعت 9 از سر کار برگشت ...

قرار بود برای ماهگرد 6 ماهگیتون کیک بخره ولی دیدم دستش چیزی نیست و چشماش شده کاسه خون و داره گریه می کنه ....

حالت سکته بهم دست داد ... گفتم تمام یکی مرده ...

همون دم در گفت عمو جها ن گ یر  که در اصل پسر عمع بابایی می شه ولی پدرش رو 2 سالگی از دست می ده و با باباینا بزرگ می شه مبتلا به سرطان شده ...

خیلی جو بدی بود . بابایی سرما هم خورده بود ... اینقد تا شب گریه کرد .. مدامم زنگ می زد این ور اونور و تو گوشیش در مورد این نوع سرطان جستجو می کرد

 

همین الان الان آقای کا م ر ا ن همکار مامانی یه کیف بزرگ آورد داد دستم گفت این هدیه روز زن و مادر از شیراز فرستادن ... دستشون درد نکنه بزار ببینم داخلش چیه .. حیف مکابل گوشیم و نیاوردم وگرنه همین الان عغکس می زاشتم

یه کیف بزرگ لب تابی . یه بسته پذیرایی . کتاب آشپزی رزا منتظری ... ا وا پس نیم سکش کو ؟؟؟

آخه نیم سکه کادو داده اداره

عشق مامان جونم برات بگه که شما حسابی ناآروم شده بودی .. البته من از قبل از زدن واکسن هر 4 ساعت برای تب نگرفتن شما قطره استامینوفن بهتون دادم ... ولی چشمت روز بد نبینه ....

شب مگه می خوابیدی .. چشمات و بسته بودی و هی این ور اونور غلط می زدی و ناآرومی می کردی ... منم همینجور بالا سرت بیدار..

مدام چکت می کردم تب نداشته باشی...

دیشب تا صبح شد من مردم و زنده شدم ..ساعت 2 شب باید قطره استامینوفن بهت می دادم یه کوچواو هم شیر بهت دادم وای ولی اینقده بالا آوردی که من هم لباس شما هم لباس خودم و عوض کردم همینجور رویه تشک و بالشتت رو عزیزم ... مجدد خوابیدی و دوباره بالا آوردی ... تب کرده بودی منم حساس تا صبح بالا سرت نشستم و پلک نزدم ....

بابایی هم تو پذیرایی به خاطر سرما خوردگیش خوابیده بود و صدای خروپفش تو کل خونه  پیچیده بود

حدود ساعت 6 به ریسمون اس دادم که وضعیت دخترم این شکلی و ....

ولی به دلایلی نشد که مرخصی بده ولی گفتم با تاخیر میام اداره .

عزیز دلم تا خوده صبح نخوابیدی من مدام دلت و کمرت و ماساژ می دادم بغات می کردم تو خواب که خیالت راحت بشه و بخوابی ولی بازم نمی خوابیدی همشم ترس داشتم بالا بیاری دوباره یا تبت بالاتر بره

الانم من ادارم ... شما رو گذاشتم پیش عزیز جونت خدا کنه بخوابی و عزیز جون و اذیت نکنی ...

تو همه کس مامانی تو همه وجود منی

همینقد بدون که

تو نباشی چه امیدی به دل خسته من

عشقی خوده خوده عشق

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

♥مامی ملودی جون ♥
25 فروردین 94 0:50
الهی فداش بشم اشکال نداره تا 6 ماه دیگه راحت شدی . حالا دیدی بچه داری چقده جان کاه هست ؟
مامان نازار
پاسخ
جان کاههههههههههههه یعنی یه چی می گن یه چی می شنویم قبل از مادر شدن.... اره خوب الان خیلی بهتر از قبل شده اوجش از 20 روزگیش بود تا 3 ماهگیش وایییی هر روز تا 5 صبح بیدار