نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

73- مراسم روز مادر و زن

1394/1/26 8:27
نویسنده : مامان نازار
356 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان. سلام نفس مامان سلام خوشگل خانم...

یسنا جونم عزیزه دلم ... مامانی ... اینقده تو همین 1 ساعتی که شمارو گذاشتمخونه عزیز و خودم اومدم اداره دلم برات تنگ شده ....

تمام هستی مامانی . بهونه نفس کشیدن مامان ....

خوب ... دیشب اداره باباینا مراسم بزرگداشت روز مادر و زن تو سالن آمفی تئاتر شهر داشت ...

از اداره که برگشتم اومدم خونه عزیز دنبال شما عزیز یه دمچخت گوجه خوشمزه هم درست کرده بود که با سالاد فراووون زدیم بر بدن ...شما هم حسابی جیگر طلا شدی همش دنبال سر من نغ ن؛ می کنی و تا من ومی بینی کلی ذوق می کنی و می خندی ...

از تو اشپزخونه تا صدای من و می شنیدی شروع می کردی به گریه که یعنی بیام پیشت . برگشتیم خونه به شما سوپ خوشمزه دادم شما هم دختر خوبی بودی حسابی هام هام کردی ... نوش جونتتتتتتتتتتتت

بابایی امروز زودتر اومد که کارای شخصیش و انجام بده وبرگرده اداره  . کار زیاد داشتن. بابالو ساعت 6 رفت و من برا شما کدو حلوایی برای اولین بار آب پز کردم و با یه کمی کره دادم به دختر گلم. مزش برات یه جوری بودولی با هر ترفندی بود همش و دادم و دختر گلم نوش جان کرد.

بعدم من و دختر گلم آماده شدیم برای رفتن به مراسم ...البته عزیز جون و خاله حجیه چند بار زنگ زدن که یسنا گلی رو اگه اذیته بیار پیش ما و نبر با خودت ولی من گفتم تمام ذوق باباش به بردن یسنا به مراسمه حالا نبرمش....

بابالو ساعت 8 زنگ زد که ماشینت رو نیار که اصلا جای پارک نیست  یکی از س ر ب ا ز ا رو می فرستم با ماشین خودم دنبالتون ....

شما هم حسابی بد اخلاق شده بودی و غر غر می کردی می دونستم خوابت میاد برای همین کریرت رو هم بردم با خودم تو ماشین تا نشستیم خوابت برد و مجبور شدیم شما رو همونجور با کریر بردیم تو سالن ...

چشمتون روز بد نبینه از درو دیوار سالن بچه می بارید ...جوری که مجری برنامه حسن غلامی کلافه شده بود و چند تا تیکه مشتی باره پدر مادراشون کرد ....

همه بچه ها حلقه می زدن دور کریر شما هی تکونش می دادن می خواستن برن داخلش بشینن هی به شما دست می زدن تکونتون می دادن هی به گیر سرتون دست می زدن ...وسایل شما رو بر می داشتن ...

منم هی با لبخند ژکوند خودم و آروم نشون می دادم چون می دونستم ماماناشون از هر گوشه دارن بچه هاشون و نگاه می کنن. ولی خیلی اذیتت کردن شورشو در آوردن دیگه ... خوب بیاید بچه هاتونو بردارید خوبببب

بابایی هم کلی سرش شلوغ بود و گرفتار ولی به دستور همکارا هی می اومد شما رو می گرفت می برد ... همکارا هی شما رو بغل بوس فشار می دادن ...

اون دختر خوش خنده همیشگی نبودی همش نغ نغ می کردی ...

مراسم ساعت 12 تموم شد و حسابی خسته شدی ...

12.20 خونه بودیم و من سریع لباسای شما رو عوض کردم و دست و صورت شمارو با آب و صابون شستم از بس شما رو بوسیده بودن و بچه ها دست زده بودن به شما ...بعدم با بابایی هر کدوم یه ور خونه عین این بدبخت بیچاره ها غذا به دست سر پایی تن تن یه چیزی خوردیم

و باز شب و نغ نغای شما برای خواب . اینقد عین وردنه این ور اونور شدی تا بالاخره حدود ساعت 2 خوابت برد

راستی از طرف اداره باباینا یه ربع سکه و یه پتو دو نفره کادو دادن . شما و بابایی هم به مامانی روز زن عطر ریچی ریچی کادو دادید . دست گل دخترم درد نکنه .

عزیز دل مامانم درسته هنوز خیلی زوده روز مادر و روز زن رو بهت تبریک بگم  ... ولی می خواستم ازت تشکر کنم .. پارسال روز مادر شماتو دل من بودی..

از شما تشکر کنم که با اومدنت لبخند به لبم و شادی به قلبم آوردی ... ازت تشکر کنم دختر گلم که با اومدنت من و لایق کلمه مادر کردی...

عاشقتم عاشق

عشقی خوده خوده عشق

 

بچم و کریرش شده بودن امامزاده هر بچه ای می اومد یه تبرکیش می کرد و می رفت ....

 

 

 

 

فدای خنده هات مادررررررررررررررررر

 

 

 

دختر گلم اینجا داشت همکار باباش و که براش شکلک در می آورد نگاه می کرد

دخترم تو سالن از خواب بیدار شد و تا یه مدت گیج بود و ساکت فقط دو رو برش و نگاه میکرد

عزیز دل مامانی که چقد صندلی غذاتو دوس داری خانومی

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (5)

نگار
26 فروردین 94 10:28
بسکه دختر گلی خوردنیه.راستی روزتون مبارک اینقد سرگرم پست خوندن بودم که یادم رفت تبریک بگم.عکس از اتاق دختر گل نزاشتید برامون
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله نگاری از شما هم مبارک باشه ... چشم حتما عکس می زارم
نگار
26 فروردین 94 11:41
مرسی عزیزم
♥مامی ملودی جون ♥
26 فروردین 94 14:09
ای جونم خب بچه خوشگل و خوشمزه گیر اورده بودن داشتن هام هامش میکردن . چشاشو از شیطنت برق میزنه فسقلی . روزت مبارک مامان نازار جونش . کار خوبی میکنی به صندلی غذا عادتش میدی ملودی هم دقیقا از چهار ماهگی توش نشست و هنوز میشینه و من کلی راحتم واقعا
مامان هانیه
28 فروردین 94 18:17
سلام عزیزم روزت مبارک خوش به حالت یسنا جون روی صندلی غذا می خوره دخترمنو باید بغلش کنی دور تا دور خونه راه بری و بهش غذا بدی
مامان نازار
پاسخ
ای خواهر دست رو دلم نزار که خونه ... دختر من بخوره ... نه اگه دختر من غذا بخوره یا شیر بخوره که آسمون به زمین میاد خدای ناکرده... برای یه قاشق غذا خوردن باید زمین و زمان و بهم بدوزم .. انواع و اقسام شعر و شکلک و مسخره بازی در بیارم بلکه قفل دهنش و به زور و فشار باز کنه .... ولی سعی می کنم اصولات رو رعایت کنه از بچگی به کریر و صندلی ماشین والان به صندلی غذا عادتش می دم که بعدها هم من هم خودش راحتتر باشه
خورشیدخانوم
29 فروردین 94 15:57
عزیزم با تاخیر روزتون مبارک . پرنسست درآینده به وجودشما خیلی افتخار میکنه مطمءن باش . انشاالله سایه شما و پدرش همیشه بالای سرش باشه