77- شنبه نوشت
سلام دختر قشنگ مامان. خوبی پرنسس خانومی . الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه فرشته خانوم...
صبح قشنگ دخترم به خیرو شادی و نور
خوب دیروز بعد از ساعت کاری اداره اومدم خونه عزیز جون دنبال شما البته چون عزیز جون بنده خدا نمی تونن یه سری کاراشون رو انجام بدن من یه 2 ، 3 ساعتی با وجود خستگی خیلی زیاد یه سری کارای عزیز جون رو انجام دادم. البته حتی قبل از اینکه شما رو پیش عزیز جون بزارم من این کارارو انجام می دادم به صورت هفتگی ولی الان دیگه به خاطر زحمتی که شما دارید براشون من خودم و مقید تر می دونم ...
اینقدم شما نغ نغ کردی دخترم حسابی خسته بود و خوابش میومد ...قوربونت برم لبم که به شیر نمی زنی یعنی وای وای وای شیر بده اخه اگه یسنا شیر بخوره آسمون به زمین میاد ...نشون به همین نشون تا شما رو گذاشتم تو کریرتون و استارت ماشین و هنوز نزده بودم شما خوابیدید ...
رسیدم خونه شما رو گذاشتم سر جای خودتون و تن تن کارام و انجام دادم وقت خوابیدن دیگه نبود با وجود خستگیم ...بابایی حدود ساعت 6 اومد .
یه خانوم و آقای مهربون که تو سفر خانه خدا همرا ه مامان و بابا بودن و هنوز رفت و آمد داریم با هم (با اینکه سنشون زیادتر از ماست و همسن عزیز جون و آقا جون هستن ) تماس گرفتن که می خوان بیان خونمون ... راستی یادم رفت از اذان و اقامه ای که تو گوش شما خوندن عکس بزارم ... همین آقای مهربون و مومن این کار رو برای شما انجام دادن . دستشون درد نکنه ....
خلاصه تن تن خونه رو آماده پذیرایی کردم به خودم وشما هم رسیدم بابایی هم فرستادم خرید
تو همین اوضاع مشغول تست یه غذای جدید هم برا شما شدم ... یعنی آخر مادر بودن بود این کارم ...خودم از این بیخیالم برا مهمون و رسیدن به دخترم تعجب می کردم.
گفتم شیر و سیب و موز و بپزم و پوره کنم ...ولی نمی شد ...
یعنی یه بار شیر و با تیکه های ریز سیب گذاشتم رو اجاق گاز شیر حالت بریده شد .. ریختتم دور دوباره اول شیر و جوشوندم بعد سیب اضاف کردم ولی همین که دو تا قل می خورد شیر می برید ....
آزمون و خطام جواب نداد مجبور شدم شیر رو حذف کنم . یه کم سیب رو پختم بعد با موز ریختم تو غذاسازتون ...
الهی من فدای خودت و غذاساز کوچولوت برم که اندازه خودته اینقده با مزس.....
تن تن قبل از اومدن مهمونا سعی کردیم من و بابایی به شما شام بدیم ...خوشبختانه بر خلاف سوپی که ظهر بهتون دادم و شما اصلا لب بهش نزدی و هی جیغ کشیدی .. الان پوره سیب و موز رو بهترخوردی ...
مشغول غذا دادن به شما بودیم که مهمونامون اومدن...
شما اوایلش کلی بازی کردی و خندیدی ولی اواخر دیگه غر غرو شدی ...
بعد از رفتن مهمونا تن تن شمارو حمام دادیم و آمادتون کردیم برا خوابیدن
شما عادت دارید بعد از خواب صبحتون ما بین ساعت 3 تا 4 یه 1 ساعت می خوابید مجدد بین ساعت 7 و 8 شبم یک 45 تا 1 ساعت می خوابید و بعد شب دیگه هر موقع عشقتون کشید .....
دیروز به خاطر مهمونا شما اون خواب ساعت 7 و 8 رو نتونستید بخوابید ...واسه همین مدام گریه می کردید و بد اخلاق بودید شب
دوباره داستان سخت خوابوندن شما شروع شد ... کنارتون دراز کشیدم و شیر بهتون دادم دو تا مک می زدی جیغ جیغ وردنه می شدی این سر اونسر دوباره یه مک دوباره جیغ انگار بلد نیستی بخوابی اصلا به زور خوابوندمت ...نیم ساعت بعدش بیدار شدی .. و همین پروسه تا ساعت 1.30 شب ادامه پیدا کرد ...
ساعت 3 تا 4 صبحم بیدار بیدار شدی و همینجور نغ نغ و گریه من حسابی کلافه بودم ...
صبحم گوشیم زنگ نزد و به جای 5.30صبح بابایی ساعت 6.25 دقیقه بیدارم کرد .. انچنان پریدم از خواب... تن تن کارارو انجام دادم و شما رو اماده کردم و رسوندم خونه عزیز جون وخودمم با 15 دقیقه تاخیر اومدم اداره ...از بی خوابی و خستگی مدام حالت تهوع دارم .
امروز خاله ف (خاله مامان) می خواد بیاد خونه عزیز جون ...می آد اونجا همه می ریم پیشش... نمی دونی چقد من خوشحالم روحیه و انرژی مضاعفی دارم ....
راستی دیشب عمه وسطی یه اس ام اس متنی در مورد عروس فرستاده بود تو گروه مشترک خاندان ....
به این مضمون
:
زنگ زدم به عروسمون پیشایش روز معلم رو تبریک گفتم ...
میگه من که معلم نیستم؟
گفتم لازم نیس که معلم باشی ...همین که داداشمو درس می دی کافیه ...
....................................................................................................................
حالا عمه بزرگه معلمه ... البته اونم 2 سال از من کوچیکتره ...خواهر شوهره دیگه ...نیش نزنه که خواهر شوهر نیس .. حالا خوبه از من 6 سال کوچیکتره ... کلی حرف تو ذهنم مزه مزه کردم بهش بزنم و جواب بدم ... ولی ترجیح دادم در مقابل این حرف بدش که شاید فقط جنبه شوخی داشته چیزی نگم ... هر چند بچه نیست و باید حتی به شوخی هم رعایت کنه ...هر شوخی نصبش جدیه ...
بارها برای منم پیش اومده جوکای با حال در مورد عمه و خانواده شوهر و مادر شوهر ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم براشون بفرستم ...
بگذریم ... خودت و عشقه ...
اینم شام خوشمزه شام ... پوره سیب و موز(من و بابایی که مزشو خیلی دوست داشتیم )
الهی من فدای خودت و اون غذا ساز فنقلیت
بخور دختری به به ...
بابایی در جدال با یسنا برا غذا دادن ... لامصب نفس گیره هااااااااا
دهنت و محکم می بندی نمیزاری قاشق وارد دهنت بکنیم . یعنی محکماااااااااا محکم ... تازه خدا رو شکر دوست داشتی و باز این کارارو می کردی. وقتیم به زور داخل دهنت بزاریم غذا رو باز با دهنت پوف می کنی و همه رو می دی بیرون و خودت و من و صندلی و زارو زندگی رو کثیف می کنی .