نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

77- شنبه نوشت

1394/1/30 8:23
نویسنده : مامان نازار
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگ مامان. خوبی پرنسس خانومی . الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه فرشته خانوم...

صبح قشنگ دخترم به خیرو شادی و نور

خوب دیروز بعد از ساعت کاری اداره اومدم خونه عزیز جون دنبال شما البته چون عزیز جون بنده خدا نمی تونن یه سری کاراشون رو انجام بدن من یه 2 ، 3 ساعتی  با وجود خستگی خیلی زیاد یه سری کارای عزیز جون رو انجام دادم. البته حتی قبل از اینکه شما رو پیش عزیز جون بزارم من این کارارو انجام می دادم به صورت هفتگی ولی الان دیگه به خاطر زحمتی که شما دارید براشون من خودم و مقید تر می دونم ...

 

اینقدم شما نغ نغ کردی دخترم حسابی خسته بود و خوابش میومد ...قوربونت برم لبم که به شیر نمی زنی یعنی وای وای وای شیر بده اخه اگه یسنا شیر بخوره آسمون به زمین میاد ...نشون به همین نشون تا شما رو گذاشتم تو کریرتون و استارت ماشین و هنوز نزده بودم شما خوابیدید ...

رسیدم خونه شما رو گذاشتم سر جای خودتون و تن تن کارام و انجام دادم وقت خوابیدن دیگه نبود با وجود خستگیم ...بابایی حدود ساعت 6 اومد .

یه خانوم و آقای مهربون که تو سفر خانه خدا همرا ه مامان و بابا بودن و هنوز رفت و آمد داریم با هم (با اینکه سنشون زیادتر از ماست و همسن عزیز جون و آقا جون هستن ) تماس گرفتن که می خوان بیان خونمون ...   راستی یادم رفت از اذان و اقامه ای که تو گوش شما خوندن عکس بزارم ... همین آقای مهربون و مومن این کار رو برای شما انجام دادن . دستشون درد نکنه ....

خلاصه تن تن خونه رو آماده پذیرایی کردم به خودم وشما هم رسیدم بابایی هم فرستادم خرید

 

تو همین اوضاع مشغول تست یه غذای جدید هم برا شما شدم ... یعنی آخر مادر بودن بود این کارم ...خودم از این بیخیالم برا مهمون و رسیدن به دخترم تعجب می کردم.

گفتم شیر و سیب و موز و بپزم و پوره کنم ...ولی نمی شد ...

یعنی یه بار شیر و با تیکه های ریز سیب گذاشتم رو اجاق گاز شیر حالت بریده شد .. ریختتم دور دوباره اول شیر و جوشوندم بعد سیب اضاف کردم ولی همین که دو تا قل می خورد شیر می برید ....

آزمون و خطام جواب نداد مجبور شدم شیر رو حذف کنم . یه کم سیب رو پختم بعد با موز ریختم تو غذاسازتون ...

الهی من فدای خودت و غذاساز کوچولوت برم که اندازه خودته اینقده با مزس.....

تن تن قبل از اومدن مهمونا سعی کردیم من و بابایی به شما شام بدیم ...خوشبختانه بر خلاف سوپی که ظهر بهتون دادم و شما اصلا لب بهش نزدی و هی جیغ کشیدی .. الان پوره سیب و موز رو بهترخوردی ...

مشغول غذا دادن به شما بودیم که مهمونامون اومدن...

شما اوایلش کلی بازی کردی و خندیدی ولی اواخر دیگه غر غرو شدی ...

بعد از رفتن مهمونا تن تن شمارو حمام دادیم و آمادتون کردیم برا خوابیدن

 

شما عادت دارید بعد از خواب صبحتون ما بین ساعت 3 تا 4 یه 1 ساعت می خوابید مجدد بین ساعت 7 و 8 شبم یک 45 تا 1 ساعت می خوابید و بعد شب دیگه هر موقع عشقتون کشید .....

دیروز به خاطر مهمونا شما اون خواب ساعت 7 و 8 رو نتونستید بخوابید ...واسه همین مدام گریه می کردید و بد اخلاق بودید شب

دوباره داستان سخت خوابوندن شما شروع شد ... کنارتون دراز کشیدم و شیر بهتون دادم دو تا مک می زدی جیغ جیغ  وردنه می شدی این سر اونسر دوباره یه مک دوباره جیغ انگار بلد نیستی بخوابی اصلا به زور خوابوندمت ...نیم ساعت بعدش بیدار شدی .. و همین پروسه تا ساعت 1.30 شب ادامه پیدا کرد ...

ساعت 3 تا 4 صبحم بیدار بیدار شدی و همینجور نغ نغ و گریه من حسابی کلافه بودم ...

صبحم گوشیم زنگ نزد و به جای 5.30صبح بابایی ساعت 6.25 دقیقه بیدارم کرد .. انچنان پریدم از خواب... تن تن کارارو انجام دادم و شما رو اماده کردم و رسوندم خونه عزیز جون وخودمم با 15 دقیقه تاخیر اومدم اداره ...از بی خوابی و خستگی مدام حالت تهوع دارم .

امروز خاله ف (خاله مامان) می خواد بیاد خونه عزیز جون ...می آد اونجا همه می ریم پیشش... نمی دونی چقد من خوشحالم روحیه و انرژی مضاعفی دارم ....

 

راستی دیشب عمه وسطی یه اس ام اس متنی در مورد عروس فرستاده بود تو گروه مشترک خاندان ....

به این مضمون

:

زنگ زدم به عروسمون پیشایش روز معلم رو تبریک گفتم ...

میگه من که معلم نیستم؟

 

گفتم لازم نیس که معلم باشی ...همین که داداشمو درس می دی کافیه ...

 

....................................................................................................................

حالا عمه بزرگه معلمه ... البته اونم 2 سال از من کوچیکتره ...خواهر شوهره دیگه ...نیش نزنه که خواهر شوهر نیس .. حالا خوبه از من 6 سال کوچیکتره ... کلی حرف تو ذهنم مزه مزه کردم بهش بزنم و جواب بدم ... ولی ترجیح دادم در مقابل این حرف بدش که شاید فقط جنبه شوخی داشته چیزی نگم ... هر چند بچه نیست و باید حتی به شوخی هم رعایت کنه ...هر شوخی نصبش جدیه ...

بارها برای منم پیش اومده جوکای با حال در مورد عمه و خانواده شوهر و مادر شوهر ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم براشون بفرستم ...

بگذریم ... خودت و عشقه ...

 

اینم شام خوشمزه شام ... پوره سیب و موز(من و بابایی که مزشو خیلی دوست داشتیم خندونکچشمکتعجب)

 

الهی من فدای خودت و اون غذا ساز فنقلیت

بخور دختری به به ...

بابایی در جدال با یسنا برا غذا دادن ... لامصب نفس گیره هااااااااا

دهنت و محکم می بندی نمیزاری قاشق وارد دهنت بکنیم . یعنی محکماااااااااا محکم ... تازه خدا رو شکر دوست داشتی و باز این کارارو می کردی. وقتیم به زور داخل دهنت بزاریم غذا رو باز با دهنت پوف می کنی و همه رو می دی بیرون و خودت و من و صندلی و زارو زندگی رو کثیف می کنی .

پسندها (4)

نظرات (9)

negar
30 فروردین 94 12:10
سلام به دوست گلمممممممممم مادر نمونه و همه چیز تموم که هر چی بگم کم گفتم سلام به یسنا گلی خوشگلمممممممممم که روزم رو با دیدن روی ماهش شروع نکنم غیر ممکنه . چقدر مادر با صبر و حوصله و صد البته با سلیقه ای دارین یسنا جونم قدرشون رو حسابی بدون فدات بشم .الهی من فدای غذاساز کوچولوت بشم من دل من رو هم حسابی برد واجب شد من هم به فکر نی نی و غذاساز کوچولو باشم.چقدر از دوستی با مامان گلت به خودم میبالم یسنا جون دلمممممممممممممم.
مامان نازار
پاسخ
خاله نگار جونم عاشقتم....... کلی من و مامانم و شما شرمنده می کنید .... کی کجا کو ؟؟؟ کی داماد گل من و دنیا می آری؟؟؟؟
ĸoѕαr
30 فروردین 94 13:36
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.
خورشید خانوم66
30 فروردین 94 16:10
سلام عزیزم .سلام به روی ماه پرنسست راستش من وب ندارم . تو کلوب دوستان قدیمی بودم وازقبل از بارداریتون میشناختم شما رو.
مامان نازار
پاسخ
پس جایی برای جواب دادن به نظرای قشنگ شما نیست جز همینجا ... کاش پس زیر نظراتت خودتون رو می خوندید که حداقل اینجوری در تماس باشیم
negar
30 فروردین 94 17:38
ای جونممممممممممم مگه کسی لیاقت دامادی شما رو هم داره گلااااا دیگه اینجوری نگی در مورد داماده منااااااااااااا
مامان نازار
پاسخ
حسابی ناراحت می شم ... مادر شوهر به این خوبی .. خواهر شوهر به این نازی ... فداش
مامان هانیه
30 فروردین 94 21:08
الهی فدای یسنا جونم،خوش به حالت خاله چه مامان مهربون و با حوصله ای داری
مامان نازار
پاسخ
خاله هانیه شما لطف دارید عزیزم ... مهدیای ناز رو ببوس
خورشید خانوم66
31 فروردین 94 8:59
سلام عزیزم میخونم جواب های شما رو خانوم گل متشکرم.
♥مامی ملودی جون ♥
31 فروردین 94 23:11
خخخخخخخخخخخخخ خیلی با نمک مینویسی . خانوم نمیگی قوم شوهر بخونتت یه وقت
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله نسیم ....اره می ترسم همیشه ...یسنا محیط مجازی چند جای دیگه هم داره مثلا اینستاگرام که خاندان شوهر می دونن و نظر می زارن ولی در مورد وبلاگ هیچ وقت صحبتی نکردیم چون دوست دارم راحت باشم ... اینجا من و دخترم راحت راحت باشیمو کلی حرف و درد و دل و غیبت مادرانه دخترانه بکنیم ... ریز به ریز جزییات رو براش ایندش بنویسم ... خدا کنه هیچ وقت اینجارو پیدا نکنن. از رمز دار کردن وب هم بدم میاد
هدي32
1 اردیبهشت 94 8:29
سلام عزيزم خوبي خسته نباشي من از شش ماهگي به دخترم سرلاك ميدادم خيلي خوشش مي امد امتحان كنيد امان از دست خواهر شوهر از راه دور هم موج ميفرسته
مامان نازار
پاسخ
سلام مامان هدی جونم ... کاش ادرسی از خودتون گذاشته بودید که منم وب گل دخترتون رو می دیدم ... سر لاک مارک نستله و همینجور حریره بادوم مارک پوره براش خریدم ولی اصلا استقبال نمیکنه
هدي32
6 اردیبهشت 94 11:08
سلام عزيزم منم همين مارك سرلاك ميخريدم سرلاك گندم و شير بود كه خيلي دوست داشت بعضي وقتها بسكوست ساده داخل چاي خيلي نازك ميزدم براش ميخورد