نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

78- روزنوشت 1 شنبه

1394/1/31 9:58
نویسنده : مامان نازار
187 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان قشنگم... فرشته مهربون مامان چطور متوره ... آخ که دلم تنگه تنگه ....نمی دونی چقد خوردنی و خواستنی شدی دختری من ....

خوب بزار از دیروز بگم ...

دیروز بعد از تعطیل شدن از اداره اول رفتم خونمون و وسایل سوپ شما رو برداشتم از سوپری هم آلو خریدم که داخل سوپ شما بریزم آخه خاله های مهربونی که مامانی همراه اونا روزای خوشی رو برای آمادگی مکه سپری کرد و هنوز با هم دوستن گفتن آلو سوپ رو خوشمزه می کنه و شما بیشتر دوست داری ....

بعدم رفتیم خونه عزیز جون ..

خاله ف اونجا بود

عزیز جون سریع اومد دم در و با کلی ذوق و شوق در مورد شما و خاله گفت ... که چقد شما خاله رو دوس داری و همش بهش می خندی و خاله همه کارای شما رو انجام داده از صبح ...و اینکه همش خاله جون می گفته کاش تو شهر شما بودم و بی منت خودم یسنا گلی رو نگه می داشتم ...

خاله ف .. خاله مامانی می شه ... به جرات می تونم بگم از عزیز جون برا مامانی عزیز تره .. خاله ف و شوهرشون پسر عمو دختر عمو هستن یه زن و شوهر دوست داشتنی که ... حدود 26 ساله ازدواج کردن و خدا مصلحت ندونسته که بچه دار بشن ..

من که عاشقشم و شما هم امروز نشون دادید عاشقشید ....

حسابی برای همه دلبری کردید اونجا ... دیگه کم کم غریبی می کنید البته نه از همه فعلا از دایی مهرداد و عمو موسی شوهر خاله ف  غریبی می کنید ولی با بقیه ابدا ....نمی دونم چرا سوزنت رو این دو تا بنده خدا گیر کرده ... شب وقتی می خواستیم بریم خونه خیلی آگاهانه برای اینکه خاله حجیه بغلت کنه گریه می کردی و خودتو می نداختی بغلش...

سوپ خوشمزت یه کم دیر آماده شد واسه همین مامانی یه کم سیب پخته شده بهتون داد بعدم خدا رو شکر گویا آلو معجزه کرد و بد نخوردید سوپ رو ...

ولی دریغ از خوردن شیر ... همه تعجب کرده بودن که چرا شیر نمی خوره این دختر ....

شب موقع خوابم طبق معمول کلی جیغ جیغ  مامانی شیر داد بعد رو پا گذاشتم دیدم فایده نداره دیگه بغل گرفتمتون و لالایی خوندم تا خوابیدید ...

ولی همچنان شب تا صبح خیلی اذیت می کنید ....

مادری صبحم که زودتر از من و بابایی بیدار می شید و باز مدرسه مامان اینبار 7 دقیقه دیر شد ...بدو بدو شما رو بردم خونه عزیز جون و شیر دادم و خوابوندمتون وبا 7 دقیقه تاخیر اومدم اداره....

 

حالا یه چند تا عکس از دختر نازارم ...

همه خاله ها جمع بودن و کلی خوش گذشت عزیز هم ناهار قرمه سبزی درست کرده بود ... شب هم که بر گشتیم خونه شما کلی بازیگوشی کردید ...

من فدای تو بشم ... موهاشو نگاه ... قبل از تولد گلسا شمارو بردم آرایشگاه برای موهاتون ... دومین باری بود که می رفتید آرایشگاه (مژه) دختر خوبی بودید وحسابی دورو برتون و نگاه می کردید ... گفتم دور موهاتون رو خالی کنه ولی جلوی موتون رو چون می خوام

یره بزنم زیاد کوتاه نکنه ... هر چند کلا از بچگی موهاتون همین مدلی پانکی بود ...

عکسا برا دیشب موقع خوابه ... آی ملت ببینید دختری من چقد بد اخلاقی می کنه موقع خواب

 

داره جی؛ میکشه سرم که نخوابونممممم مامان. همش می خواد فرار کنه

 

الهی فدات بشم از خونه عزیز جون که اومدیم شما تو صمدلی غذاتون نشستی تا مامانی کاراشو انجام بده البته فقط برای دقایقیییییی

 

پسندها (2)

نظرات (1)

♥مامی ملودی جون ♥
31 فروردین 94 23:08
خخخخخخخخخخخخخخ اتفاقا داشتم میخوندم با خودم گفتم چه قده ماشا الله خوش اخلاقه . راسته میگن تعریف بچه رو نمیشه کردا
مامان نازار
پاسخ
اره دیگه خواهری از قدیم گفتن تعریف بچه و شوهر و نمیشه کرد