نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

81- این چند روز ....

1394/2/5 7:42
نویسنده : مامان نازار
556 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام.......

فقط همین و می تونم بگم دختری ... دلیلشو تو پست بعدی می گم مامانی ...

سه شنبه شب همکارو دوست بابایی عکس کیک تولدشو فرستاد برا بابایی. و همون موقع هم گفت باید پاشید بیاید خونه ما ....

خوب بابا یه طرح داده به اداررشون وخودش هم مسول انجام دادنش شده .. اینکه روز تولد هر کدوم از همکارا کیک می خرن و با یه کارت تبریک و کلی شادباش تقدیم اون همکار می کنن. البته نه اینکه اون کیک و تو اداره هام هام کننا نه باید ببرن خونه با خانوادشون جشن بگیرن ...

این کار بابایی خیلی به مذاق همه خوش اومده و همه کلی کیفورن ....خلاصه وحدود ساعت 8.5 بود بابایی گفت بریم... بااینکه دیر وقت بودو من کلی کار انجام نداده داشتم و فردا هم اداره ولی یه جوری گفت که دلم سوخت .. دوست داشتم تولد خوب و خاطره انگیزی همکارش داشته باشه .

تن تن خودم و شما رو آماده کردم و رفتیم خونشون ... از طرف شما هم یه تیشرت خوشگل کادویی دادیم ...

خوب تولد خوبی بود هر چند شما اصلا اونجا خوش اخلاق نبودید ...

شب که برگشتیم خونه شما اصلا اخلاق حسنه نداشتید .. نمی خوابیدید سینتون خس خس می کرد وکلی اذیت کردید ...

4 شنبه اداره و ریسس جون رفته بود ماموریت منم مرخصی ساعتی گرفتم و دنبال یه سری مواردی که لازم داشتیم تو داروخانه ها ...

وقتی شمارو پیش عزیز جون می زارم ناچارا بهتون شیر خشک می دم .. شیر خشک نان ... ولی چند وقته نایاب شده متاسفانه ... همونجور دور میدون این داروخانه  ون داروخانه می کردم و از یه سی دی فروشی هم برای شما آهنگای شاد بچگانه خریدم...

ظهر که رفتم خونه عزیز جون دنبال شما .. عزیز خیلی نگران حال شما بود .. گفتم نگران نباش عصر نوبت دکتر گرفتیم واسش ...

خاله حجیه زنگ زد که می خوای بیام باهاتون گفتم نه بابالو هستش و بر گشته از سر کار...

خلاصه رفتیم پیش دکتر رفیع زاده . من خیلی نگران خس خس سینه شما بودم همونجور که بابا رو صندلی نشسته بود شما رو بغل داشت من نشستم به حالت دکور پا رو زمین کنار دست بابایی به آقای دگتر گفتم خیلی وضعیت سینش خرابه ...

آقای دکتر همین که خواست گوشی رو کنار شما بزاره کلی براش دلبری کردید و خندیدید اونم گفت نه اینجور که مامانت می گه نیست چه دختر نازی چه دختر خوشگلی ....

ولی بعد از اتمام معاینه گفت دقیقا مامانت درست می گه خیلی وضعیت خرابه ...

به شوخی به بابایی گفت خانومت و باید بفرستی خونه مادرش.. منم گفتم بابایی رو باید فرستاد چون از ایشون دختری سرما خورده ...

هیییییییییییییییی..... دست ودلم به نوشتن نمی ره ......

ولی همچنان حالت عمومی شما خوب خوب بود .و.. 3 تا شربت به شما داد ...

اینقد گیج و منگم که یادم نیست اسمای دققیقشون

ولی یکیشو گفت باعث لرزش دست می شه نترس و دوزشو کم کن....

من وبابایی برای تهیه دارو و خرید چادر ادارایم ... چون تو اداره پاره شده بود برای نیم ساعت شما رو پیش عزیز جون وخاله ها گذاشتیم وسریع برگشتیم ... گویا خاله ا به شما داروهارو داده بود و شما خوابیدید و کاملا گیج و منگ بودید ...

ولی شب بازم بی خوابییییییییییو تمام امید من به این بود که فردا تعطیلمو هر چی هم نخوابم اشکال نداره ... روز 5 شنبه شما کاملا گیج و بی حال بودید چشماتونو به زور باز نگه می داشتید ... دل مادر برات ریش ریش بود

اون دختر شیطون و پر جنتب و جوش ... افتاده بود یه گوه با چشمای خماررررررررر

شب جمعه هم خیلی بد خوابیدید و دیگه بابایی این شب و کمکم کرد ساعت 12 خوابیدید تا 3 و بعدش دیگع بیدار شدید و نخوابیدید تا 5 صبح ....

 

خیلی دارید اذیت می کنید انگار نه انگار کلی دارو دارید می خورید و باید گیج گیج باشید .....مامان داره تلف می شه ....

 

پسندها (1)

نظرات (2)

♥مامی ملودی جون ♥
5 اردیبهشت 94 22:58
اخی الهی بگردمش . همینه دیگه وقتی مریض میشن بد قلق هم میشن ملودی هم خیلی بد مریضه از بس نق نق میکنه که روانم و میریزه بهم بیشتر از اینکه مریض باشه تمارز میکنه
مامان نازار
پاسخ
ای فدای اون تمارز کردنش بشم من ... هیچ وقت مریض نباشه هیچ وقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
مامان هانیه
6 اردیبهشت 94 18:06
الهی،واقعا هیچی تو دنیا بدتر از مریض شدن وروجک ها نیست ان شالا که زود زود خوب بشی خاله جون
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله جونم ... ممنون ... ان شالههههههه