نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

83- یسنا گلی مریض می شود....

1394/2/13 8:27
نویسنده : مامان نازار
738 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان. .. امیدوارم وقتی این نوشته رو می خونی سالم و سالم و سالم باشی ...

و از اعماق وجودم برای همه نی نی های دنیا دعا می کنم همیشه سالم و تندرست باشن ...

این دعایی بود که تمام هفته پیش قبل از اینکه سلامتی شما رو از خدا بخوام ... زیر لب زمزمه می کردم ....

تمام این مدت به مادرایی فکر می کردم که بچه های مریض دارن تو خونه و بیمارستان ... مادرایی که امیدی کم  به بهبود بچه هاشون هست یا اصلا امیدی نیست... و خودمو آروم می کردم که چیزی نیست و قوی باش ... خدایشم خیلی خوب بود روحیم ...

 

آخرین پستی که نوشتم برات برای روز شنبه 5 اردیبهشت بود ....همون شب که تا صبح نخوابیدی عزیزم ...

صبح قبل از اومدن به اداره رفتم از درمانگاه ق ا ء م برای شما نوبت گرفتم ... آخه دکترتون مطب نداره و فقط داخل این درمانگاه ویزیت می کنن... از طرفی دکتر خیلی عالی هست و من خیلی قبولش دارم ....

اداره هم همونجور که نوشتم وحشتناک حالم بد بود ... به زور کارکرد پرسنل رو حساب کتاب کردمو وارد فرم مخصوص کردم و از رییس جان مرخصی گرفتم ... رفتم اول خونه خودمون 1 ساعت بیهوش شدم. بعدم یه سری وسایل جمع کردم رفتم خونه عزیز

آخه بابایی روز جمعه هم برای م ا م و ریت هم دیدن پسر عمشون که تهران عمل کردن رفته تهران ...

وقتی رفتم خونه عزیز خاله حجیه هم اونجا بود ...بعد از ظهر هم با خاله حجیه شمارو بردیم پیش دکتر ...

طبق معمول دکتر از شکل ظاهری شما صحبتای من  و رد کرد ولی وقتی شمارو معاینه کرد بلافاصله گفنت بستری

 

گفت توی گلوی شما فقط یه خط باریک برای نفس کشیدن راه هست و خطرناکه احتمال بسته شدم مسیر تنفس داخل خواب هست و با توجه به داروهایی که تو این چند روز مصرف کرده بودید و خوبتر نشده بودید تشخیص دادن که حتما باید بستری بشید

من و خاله هم مقاومتی نکردیم چون دکتر رفیع زاده خیلی قاطع گفت بستری و دلایلشم جای حرف نمی زاشت. از طرفی می ترسیدم که تو خونه بازم وضعیتت بدتر بشه . دکتر گفت عفونت رو باید حتما از طریق وریدی و تزریق سرم کنترل کنیم.

 

بلافاصله با خاله ا  که خودش بیمارستان کار میکنه هماهنگ کردیم و ایشونم تماس گرفت با همکارای بخش اطفالشون و جای شما رو اوکی کردن .

سریع رفتم خونه یه سری وسایل شما رو برداشتم یه دوش گرفتم و تن تن کاراتون رو انجام دادیم ....

عمو حمید هم گفت با باباش تماس بگیرید . بابالو اول گفت نه ولی بعد از شنیدن حرفای دکتر کلی ناراحت شد ....

با خاله حجیه و خاله ا و عمو حمید حدود ساعت 9.5 شما رو بردیم بیمارستان تامین اجتماعی ....

که اونجا به جای شما کسه دیگه ای رو بستری کرده بودن .. و می گفتن تخت هست ولی باید شما بری زیر نظر یه دکتر دیگه .... منم مخالفت که باید زیر نظر دکتر خودش باشه چون ایشون دستور بستری دادن ... خلاصه خاله هم کلی با همکارش صحبت که چرا این ناهماهنگی انجام شده ....

خلاصه حدود ساعت 11 دستور بستری شما اوکی شد ... از سینه شما عکس گرفتن  و تو عکس مشخص شد شما عفونت شدید دارید .... چون شما سرما نخورده بودید . تشخیص دکتر آلودگی هوا بود که به خاطر آلودگی ویروسی یا چیزی وارد ریه شده و باعث عفونت شده .

حدود ساعت 12... و بدترین لحظه زندگی من از لحظه دنیا اومدنت عزیز دل مادر ... هیچ وقت یادم نمی ره هیچ وقت ...صدات تا ابد تو گشو مامانی می مونه

من و خاله ا و خاله حجیه و شما رفتیم اتاق خونگیری که به دستای کوچولوی شما سرم بزنن.....

الهی که مادر فدات بشه یه قیچی رو با زنجیر اویزون کرده بودن شما تمام مدت باهاش بازی می کردی و شیطنت خبر نداشتی می خوان بوو کنن دخترمو ....

خانم پرستار کلی دست شما رو با ناخنش اول یه حالت عین خراشیدگی ایجاد کرد بعد واییییییی یه سوزن به این گندگی داخل رگ شما ... بعدم خواست از شما خون بگیره هر کار کرد خون زیادی خارج نمی شد ... من و جفت خاله دست و پای شما روگرفته بودیم و شما تمام مدت جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ و اشک ...

مادر فدای تک تک اشکات بشه ... چه بهم گذشت خدا می دونه ...

خانم پرستار گفت رگ پاره شده و دوباره باید انجام بشه این پروسه

دنیام تیره و تار شد ....

 

سر پرستار اومد و به ماها گفت بیرون باشید .... و خودشون دو تایی مشغول خونگیری شدن ... من فقط راه می رفتم و دستامو رو گوشام گذاشته بودم و اشک می ریختم ....اینقد گریه کردی که نا نداشتی مادر ....

خدایا این لحظات برای هیچ مادری تکرار نشه و هیچ بچه ای هیچ بچه ای مریض نشه که نخواد این زجرو تحمل کنه .....

اخر سر من و صدا زدن و شما رو یه کم با عروسکتون اروم کردم و کارشون تموم شد .... کاش از اول سر پرستار این کارو انجام می داد .... بعدم خاله حجیه شما رو بغل کردو با لوسترای شکلدار که شبیه خرس پوو بود آرومتون کرد

 

مادر فدات بشه .....تمام درد و مریضیات بیاد برای من ....

حدود ساعت 1 خاله ها رفتن و من موندمو شما ....

اتاق شما اتاق شماره 5 و تخت شماره 14 بود ... یه هم اتاقی 1.5 ساله به اسم ارسطو هم داشتی که اونم موردش مشابه شما بود یه پسر چشم آبی و خوشگل ....

شما خیلی اون شب بی قراری کردی و من همش نگران بیدار شدن ارسطو بودم ...

بالاخره اولین شب تموم شد ... صبح دکتر عکس و چک کرد و تایید کرد تشخیصشو و یه سری دارو و دستورات برای شما داد . بخور گرم و سرد و کلی داروی دیگه و دو نوع قطره

ارسطو رو ظهر مرخص کردن  و به جای اون یه دختر 6 ساله به اسم سمیرا آوردن که با لهجه خیلی قشنگی صحبت می کرد و یه خواهر 1 ماه به نام فاطمه زهرا داشت به خاطر همین عمه مهربونش پیشش می موند بیمارستان.

شما 5 روز بیمارستان بستری بودید ...

از شنبه تا 4 شنبه ...

تو این مدت آدمای زیادی ملاقاتی شما اومدن ... خاله ا که تو تایم کاری مدام می اومد پیشتون و مغرب و شبا هم با عمو دوباره می اومد ...

عزیز جون خاله حجیه  خاله پ ر یسا  عمو حمید خاله ف  مرضیه دختر عموی زن ریسس مامان که با مامان دوسته .

دایی م و زن دایی ک

خلاصه مدام شما ملاقاتی داشتید وقت و بی وقت ....

بابایی هم بلافاصله بعد از شنیدن خبر بستری شدن شما حرکت کرد و روز 2 شنبه صبح خودشو رسوند ...

که البته یه خرابکاری هم کرد برای مرخصی مامان.

طبق روال همیشگی که بابایی به رییس اداره  مامان زنگ می زنه برای مرخصی این دفعه هم قرار شد زنگ بزنه که یادش رفت....

همکارم به بابایی زنگ زد که چرا خانم فلانی 2 روزه نیومده اداره ... رییس خان هم کلی عصبانی که چرا بدون اطلاع ....

خلاصه بین من وبابایی هم شکر آب شد ....

آخه شرایط کاری خودش براش مهمه ولی شرایط کاری من نه ...

نمی دونم چی بگم ...بعد از سمیرا برای شما یه هم اتاقی کوچولوی 30 روزه به اسم یکتا اومد که موی زرد و چشمای آبی داشت ....

و بنده خدا مامانش برای مامانی داستان زندگیشو تعریف می کردو اشک می ریخت...

اینقد مامانی حالش بد شد از این اتفاق و بی مهری بابای یکتا ... بعضی آدما واقعا لیاقت ندارن ....حیف این فرشته های آسمونی ...

می گم هر چی سنگه برا پای لنگه .... داستان این بنده خدا شد ... ایشون قبلا تو اتاق کناری ما بودن وهم اتاقیش مرخص شد آوردنش پیش من ... هنوز 1 ساعت نشده بود یه خانومه با یه وضع بدی اومد تو اتاقمون گفت کیف پول دختر خالش گم شده .. این خانومم وسایلشو داد گفت بگرد که بدبختانه تو وسایل این خانم پیدا شد ...

حالا دختر خاله گیر که 63 تومن توش بوده الان فقط 3 تومنش هست....

خدای من خوده خانومه هم باردار بود ولی یه کاری کرد اینقد بی تربیتی کرد اخر سرم پلیس 110 رو خبر کرد ...

هم اتاقی شما خدایش راست می گفت از لحظه ای که اومد تو اتاق دست به کیفش نزد اصلا تکون نخورد از سر جاش ... خوده دختر خاله این خانمم وسایلشو اورد تو اتاق ما. احتمالا همون موقع اشتباهی کیف پولشو گذاشته تو ساک این خانم چون همزمان شوهرش اومده بود دنبالشو داشت می رفت بالا و پایین حساب کتاب می کرد کیف به دست ... خوب اگه کیف برداشته بود که نمی زاشت تو کیفش بمونه یا اینقد راحت نمی داد اون خانم بگرده ... خوب چرا فقط 60 تومن خوب اون 3 تومنم بر می داشت ...

سرتونو درد نیارم پلیس اومد زنگ زدن گروه تجسس اومد یعنی داستانی شد به خدا ...

سرو صدا شلوغ پلوغ . دعوا بدو بیراه داد و فریاد ... ... خدا رو شکر بابایی شما بود .. خوب بله دیگه آدم بابای رییس داشته باشه همینه دیگه ...بابالو چند جا تماس گرفت و داستان رو فیصله داد ...

مامان یکتا وسط حرفاش قبل از پیش اومدن این داستان از من خواسته بود یه سری وسایل استفاده شما رو براش بیارم ....

این داستانا موقع ملاقاتی پیش اومد ... منم از عزیز جون و دایی و زن دایی خواستم 1 ساعت پیش شما بمونن

و بابابایی سریع رفتیم خونه و لباسای نو و استفاده نشده شما که همشون مارک داشتن و داخل کارتن و خیلیم زیاد بودن و مامانی همیشه منتظر همچین فرصتی بود براش اورد .. یه قنداق فرنگی ناز دخترونه و کلی گیر سرو کش سر ... آخه حیف بود این دختر ناز ....

موقع ترخیصم برای سلامتی شما یه کمک هزینه برای خرید گوشواره اخه مامانش خیلی دوست داشت گوشواره بخره ...

 

چه شبی بهمون گذشت اینقد دلم برا مامان یکتا می سوخت همش می گفت آبروم رفت ... منم همش دلداریش می دادم که ای بابا ما دو نفریم تو این اتاق چه می دونن کدوممون بودیم .... اخه همه اتاقای دیگه وقتی از جلوی اتاق ما رد می شدن بد نگاه می کردن.

الهی هر چی سنگه مال پای لنگه ... بهش گفتم دیگه واسه هیچ کس درد و دل نکن که اینجوری به خاطر همچین مشکلاتی برات داستان درست نکنن.

این پست خیلی طولانی شد ... اشکال نداره ... داستان 1 هفتستا....

بماند که تو بیمارستان به من وشما چه گذشت و روز 3 شنبه مجدد شما رو بردن برای تعویض سرم چون رگتون ورم کرده بود و دارو وارد نمی شد  و باز همون پروسه ....

خدایا خدایااااااااااااااااااااااااا  خودت می دونی چی می گذشت به من ....

بی خوابی و خستگی جسمی یه طرف یه سری کارا و حرفا یه طرف که چقد خستگی روحی مامانی رو چند برابر می کرد ...

بیمارستان دنیای دو نفری من و شما بود که اگه می زاشتن اصلا برای من ناراحت کننده نبود...

بماند بماند.....

4 شنبه صبح هم شما رو دکتر مرخص کرد ولی با کنترل دارو تا روز 1 شنبه که مجدد ویزیت بشید ...

دلیل عفونت شمارو هم چون سرما نخورده بودید آلودگی هوا گفت ....

بعد از ترخیص رفتیم خونه عزیز چون بابا م ا مو ریت بود و ما کلید خونه رو نداشتیم شب بابایی اومد دنبالمون ...

5 شنبه خونه بودیم ... جمعه بابایی  گشت دریایی رفتن به همراه خانواده های همکاراش جزیزه  خ ا ر ک که من به خاطر شما نرفتم ... پارسالم نرفتم چون شما تو دلم بودید ... عصری رفتیم به مناسبت روز معلم با خاله ا و خاله مهرنوش و گلسا گلی  خونه خال حجیه . ایشون مدیرن ولی خوب فرهنگین دیگه ... اونجا گلسا گلی کلی شیطنت کرد .. شما ولی دختر آرومی بودید ...

شب هم رفتیم با ماشین با بابایی لب دریا دور دور .. و یه جیگر خوشمزه زدیم بر بدن ...هوا عالی بود و لب دریا جای سوزن انداختن نبود

 

شنبه هم که روز مرد و ولادت حضرت علی و روز کارگرو روز معلم بود ...

بابایی ماشینش و برای فروش گذاشته بنگاه . همکار بابایی هم شنبه صبح اومد ماشین مامانی رو قرض گرفت .. و ما شدیم بی ماشین واسه همین عصر شنبه با ماشین شما (گالسکه) رفتیم یه کم پیاده روی . دور دور ...

 

توی پست بعدی یه سری عکسای بیمارستان رو می زارم ...

 

تنت به ناز طبیبان هیچ وقت احتیاج نداشته باشه ....

یعنی تنه هیچ بچه ای محتاج نشه

الهی آمین

 

 

 

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

هدي32
13 اردیبهشت 94 11:30
سلام مامان نزار جون خوبي خيلي ناراحت شدم متاسفم مخصوصن برا بستري و جريان خونگيري ادم داغون ميشه خدا كنه همه بچه ها شاد و تندرست باشن مرخصي اداره هم بايد حتمن خودت اوكي ميكردي مشكلي پيش نياد هميشه خودت بزنگ درسته گرفتار بودي ولي خيالت رسلام خاله هدی جونم .... ممنون اره باید تو روال کار اداریمدر مورد مرخصی یه تجدید نظری بکنم ... اخه از بس بدم میاد با ریسس خان سر مرخصی حرف بزنم تو این 7-8 سالم همه با این روال عادت کردن حتی رییسمون
مامان هانیه
13 اردیبهشت 94 11:48
الهی بمیرم برای یسناجونم،نگران شده بودم چند وقتی خبری نبود ازتون.ان شالا که دیگه هیچ وقت مریض نشی
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله هانیه ممنونم لطف دارید شما
مامی نسیم ✿◕ ‿ ◕✿
13 اردیبهشت 94 23:15
الهی عزیزم خیلی ناراحت شدم یاد ملودی افتادم . فقط خداروشکر اون کارش به بستری نرسی د نهایتا 4 ساعته مرخص شده هر سه بارش
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله نسیم جونم ... ان شالله هیچ وقت هیچ وقت ملودی ناز به این موردا احتیاج پیدا نکنه
مرضيه مامان محيا
14 اردیبهشت 94 9:56
سلام دوست خوبم هفته پيش با وبلاگ قشنگتون آشنا شدم بابت بستري شدن يسنا جون خيلي ناراحت شدم واقعاً‌ميفهم چي کشيدي محياي منم دوبار تا الان در بيمارستان بستري شده روزاي خيلي سختي بود اميدوارم واسه هيچ مادري تجربه نشه به ماهم سر بزن به جمع دوستان محيا خوش اومدي يسناجونم
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله جونم ...شما لطف دارید بهم ببخشید که ناراحتتون کردم ... خوشحالم از دوستی با محیا جونی ناززززززززززز
negar
15 اردیبهشت 94 9:55
سلام.بعد از یک هفته پر کار و تلاش اومدم با دیدن وبلاگ یسنا گلی خستگیم در بره که بغض کل وجودم رو گرفت هیچ وقت به ذهنم نمیرسید غیر از دختر خودم تا این حد برای نی نی دیگری بغض خفم کنه هیچی نمیتونم بگم جز اینکه ریختم بهم....
مامان نازار
پاسخ
خاله نگار مهربونم...... مامانم کلی الان ناراحته که چرا نوشته هاش شما روناراحت کرده ببخشید تو رو خدا ان شالله دختر نازمون همیشه سالم و تن درست باشه کنار مامان نگارو بابایی