نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

94- غمین نشه دلهای ما

1394/3/31 12:53
نویسنده : مامان نازار
635 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر یکی یه دونه ناردونه نازدونه من ....

قشنگیای مامان خوبه ؟ آخ که دلم یه ریزه شده برای دیدنت بغل کردن بو کردنت.....

 

دوست نداشتم بنویسم ولی نوشتم برای خودم نه برای شما ... اینکه چی شده بماند ...

می نویسم چون ناراحتم نه برای خودم به خاطر شما ... ناراحتم چون من به خاطر شما خیلی تغییر دادم خوردمو .. چون دوست نداشتم شما با هیچ بدی بزرگ بشی با هیچ بغض و کینه ای ... شما احتیاج داری به همه خوبی های عالم ... به همه آدمای عالم .. من نمی تونم بگم و بخوام از شما که این خوب و اون بد ... خوب و بد آدما چیزیه که باید مثل خیلی چیزای دیگه مثل شنای روی ساحل مثل آب دریا مثل گرمی آتیش مثل تش باد و شرجی مثل مزه شیرین خرما و گس خارک مثل مثل مثل خیلی چیزای دیگه حتی مثل حس حضور خدا خودت تجربه کنی ... پی ازاده آزاد برای تمام مثل های دنیا و تجربه هاشون

می نویسم که خودم یادم بمونن این روز و این شب و احساسم ...

دیشب تو شوک بودم . از بی مهری بعضیا ... تو شوک بودم از قضاوتای نادرستشون .. از تهمتایی که زدن ..تو شوک بودم از دروغایی که بهم نسبت دادن ..تو  شوک بودم از بی پروایی و سیاهی روح بعضی آدما تو شوک بودم به خاطر سادگی خودم به خاطر گاهی بچگی هایی که بابالوت می کنه ... شاید می تونستیم و می تونست مدیریت کنه  می تونست کاری کنه که این موردا پیش نیاد.. مشکل بابالو همین ساده بودنشه و فکر می کنه همه عین خودشن ... متاسفانه اطلاعات غلطی که بابالو به من از قبل ازدواج و اوایل ازدواج داد در مورد خیلی چیزا باعث شد خیلی مشکلات برای ما به وجود بیاد . و الان که شناخت من بیشتر شده و دارم درست تر برخورد می کنم بقیه برخورد بد می کنن.

چی بگم .. همینقد میوه دلم بدونه شما تا ساعت 3 شب تو بغل من بودی و مامانی مات و مبهوت دیوار و نگاه میکرد دلم داشت می ترکید ... احتیاج به یه دوست و یه همدم داشت که باهاش حرف بزنه ... با شما که از قبل از بارداری به خودم قول دادم درد و دل  الکی نکنم و روح شما رو آزار ندم و دید خوابش نمیبره برا بابایی سحری رو اماده کرد و باز تا صبح چشم رو هم نزاشت تا می خواست بخوابه قضاوتای نادرست و حرفا رژه میرفتن.... مامانی تو ذهن خودش می نشست تو جمعشون و خیلی منطقی و محترمانه باهاشون در مورد حرفاشون و نظراتشون حرف می زد و می گفت اشتباه کردن و می کنن.

فشاری که رو مامانی هست بیشتر به خاطربابایی هست . می دونم که اونجور که باید تفهیم نمی کنه و داستان  بزرگتر می شه . این بیشتر بهم فشار می آره .

دیشب شدید حالت نفس تنگه داشت مامانی شدید  نفسام سنگین شده بود و به شمارش افتاده بود  ولی سعی کردم نه اشکامو نه نفسایی که بالا نمی اومد بابایی نبینه ...

توکل به خدا این نیز بگذرد ولی ... محاله حرفایی که به دروغ زدنو یادم بره. من یه آدم دیگه ای شدم ازسر بارداری شما . نمی دونم وقتی پای شما وسط باشه دوست و دشمن نمی شناسم .. شاید این حس غریزی مادرانه ای باشه که خدا در وجود جنس مونث گذاشته و جز این باشه نمی تونه با این همه سختی با محبت بچش و بزرگ کنه ...این حس هم می تونه قشنگ باشه هم خیلی ... این حس یه زن و از آب روون ترو منعطف ترو نرمتر می کنه و گاهی از سنگم سفت تر ....

 

حالا هر کی می خواد به خاطر نقاط ضعف و کمبودایی که داره و حس حسادتی که به من و شما و ما داره و زندگیمون هر حرفی بزنه ... با این حرفا روز شب و شب روز نمی شه ... همه چیز دنیا نظم خاص خودش و داره . هیچ آدمی هم جای کسی رو تنگ نکرده ...قضاوت مخصوص ذات مقدس خداونده ...

من سعی می کنم یه سری اصولات اخلاقی رو تو زندگیم رعایت کنم . ادعای مسلمونی ندارم . اصولات انسانی و اخلاقی منظورمه نه فقط مذهبی و ان شالله بتونم به شما هم انتقال بدم و یکی از اونا قضاوت نکردن ....

 

عاشقتم همینطور عاشق خدا که شما فرشته کوچولور و به من و بابالو هدیه داد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سیمین
1 تیر 94 13:06
وای مامان یسنا گلی دلم گرفت، ان شاالله که زودتر تمام مشکلات حل بشه !!!!!!!
مامان نازار
پاسخ
سلام خاله سیمین ببخشید شما وبلاگ ندارید ؟؟ اینجوری ارتباطمون بیشتره ... ممنون عزیزم