نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

67- خاطرات طزایمان 4

لحظه ای که حس کردم دختر گلم دنیا اومد ..... خدایا همه چیز گنگ بود نامفهوم خیلی سریع اتفاق افتاد ... همه هول بودن ....اینقد درد داشتم که گیج بودم فقط یه لحظه دیدم سر خرد اومد بیرون ... با تمام وجودم گفتم خدایا شکرت ... گفتم دختر قشنگم خوش اومدی .... گفتم دختر قشنگم دوست دارم .... گفتم سلام نفس مامان ..... خواهرم فیلک ازم گرفته از این لحظات الان که فیلم و نگاه می کنم برام خیلی جالبه ... واقعا راست می گن به خاطر هورمونایی که بدن مادر ترشح می کنه بعد از زایمان یه حس سرخوشی داری ... درد داشتم داشتم بخیه می زدن ولی من می خندیدم و حرف می زدم .. تشکر می کردم از پرسنل .... خواهرم رو تخت کنارم شروع کرد ب تمیز کردن دختر گلم ... گفت...
18 فروردين 1394

66- خاطرات زایمان 3

ببخشید خیلی طولانی شد .... خلاصه رفتم خوابیدم رو تخت .. دختر خواهرم مامان گ ل س ا هم اومده بود با مامانش داخل زایشگاه ... اینقده ترسیده بود خواهرم توضیح داد مجدد به همکاراش که نمی خواد زایمان طبیعی کنه ها ... ولی اونا گفتن یه روال مجبوریم برای تکمیل پرونده .. بعد بهش گفتن معاینش کنیم ... خواهرم گفت اره این خواهر کوچیکه ما خیلی فغضوله حالا که درد کشیده بزارید بدونیم حداقل دهانه  ر ح م ش چقد باز شده که به دلش نمونه ماماهای شیفت شب عوض شدن و ماماهای روزکار اومدن .. خانم هاشمی و بشیری... اتفاقا خانم هاشمی همون مامایی بود که از قبل که دوست داشتم زایمان طبیعی کنم خواهرم گفته بود زایمان طبیعی به صورت خصوصی انجام می ده و دردتو خیلی ...
18 فروردين 1394

65- خاطرات زایمان 2

حدود ساعت 12 شب من و بابایی خوابیدیم ... 12.5 احساس کردم تو دلم یه خبرایه و درد دارم ... توجه نکردم و تحمل کردم ...هر کار میکردم خوابم نمی برد به خاطر درد . تا ساعت 1.5 تحمل کردم .. از یه طرف درد داشتم از یه طرف استرس کارای انجام ندادمو داشتم ... فایده نداشت بیدار شدم و بابایی رو بیدار کردم وضعیتم رو توضیح دادم .. بهش گفتم من یه کم استرس کارای انجام ندادمو دارم . من بدنم و اپی لیدی می کنم یه دوشم می گیرم چون مطمئنا با این دردایی که دارم فردا وقتشه ... خلاصه کارای شخصی رو انجام دادم و دوش گرفتم دردام زیاد شده بود بابایی حدود 2 بیدار شد و اونم گفت خواب فایده نداره اونم همراه شد با من ... باقیمونده مار خونه تکونی خونه رو انجام دادیم...
18 فروردين 1394

64- شیرینی ترین سختی دنیا ....خاطرات زایمان 1

خوب اول از همه باید بگم ممکنه این پشت خیلی طولانی بشه همینجا معذرت می خوام ...   خوب تا روز زایمان رو تقریبا برای دختر گلم نوشتم ...از 9 ماه بارداری ککه من از لحظه لحظش لذت بردم با تمام ترسا و استرسا و مشکلاتی که برام پیش اومد ...و دوست دارم این 9 ماه هزار بار تکرار بشه و برای تمام خانومایی که دوست دارن این دوران شیرین به وجود بیاد ...   تقریبا یکی دو هفته بود که گاه و بیگاه احساس درد داشتم تو شکمم .. به قول قدیمیا باد ماه آخر . مامانم می گفت طبیعیه این حالتت... ولی همچنان خواهرم سفت و سخنت ایستاده بود که نباید زایمان طبیعی کنی و باید سزارین کنی ...خودش تو بیمارستان شاغل هست و دقیقا مسولیتش مربوط بخش مادر و کودک هست ...
18 فروردين 1394

پست 63 که می تونس 630 باشه

سلام.... 5 ماه و 26 روز از مادری من و دختری شما گذشت. هر لحظه عاشق تر هر لحظه عاشق تر .. یه ببخشید دختری بهت بدهکارم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقد درگیر بشم که 5 ماه برای عزیز دلم ننویسم ... ولی می خوام از امروز دوباره شروع کنم.. و به مرور تمام این 5-6 ماه رو مرور کنم .... دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود .. برای درد و دل با دوستای خوبم و دختر گلم .. البته اولین باری که اومدم اداره بلافاصله اینجا اومدم ولی متاسفانه برای رمزو پسوردم مشکلی پیش اومده بودکه وارد نمی شد .. کلی پیگیری کردم تا امروز که دیگه بسم الله رو گفتم .....   این باشه برای شروع .... فقط می تونم بگم .... عشقی خوده خوده عشق ...
18 فروردين 1394

62-سلاممممم

سلام سلام عزیزای دلم خوب یادمه اخرین باری که اینجا نوشتم چه حالی داشتم... یه درد شدید و یه حس گنگگگ الان 48 روز از اون صبح زیبا می گذره و متاسفانه تا الان ابدا فرصت نکردم که بیام سراغ لب تاب کلی کار انجام نشده شخصی و غیر شخصی دارم. تقریبا تمام زندگی قبلیم تعطیل شده و لحظه لحظمو دختری پر کرده. فقط اومدم بگم دوستون دارم و انشالله به زودی مثل قبل روزانه برای دختری می نویسم برای عزیز دل مادر .. برای یسنای ناز مادرررررررر که تک تک لحظاتم رنگ و بوشو می ده.. خدایا شکرت شکررررررررررررر   عشقی خوده خوده عشق
11 آذر 1393

61- شاید اخرین بار

سلام قشنگ مامانی الان ساعت 5/45 دقیقه بامداد 23 مهر 1393 من شدیدا درد دارم از حدود ساعت 1 شب شروع شد و داره کم کم به 10 دقیقه یه بار می رسه خدایییییییییییییییییییییی من غیر قابل تحمله شروع شد خدای مننننننننننننننننننننننننننننننن لابد می گی حتما دردش زیاد نیست که الان اینجا مامانی نشسته داره برام می نویسه نه خیلی زیاده خیلیییییییییییییییییییییی خدای من ولی دلم نیومد تو اخرین لحاظ  دو نفره بودنمون برات ننویسم فقط بدون خیلی برات برنامه ها داشتیم هم برای من و بابایی هم برای شما که اینجور که مشخصه همشون دود هوا شدن از طرفی خانواده بابایی هم به لحظه دنیا اومدن شما احتمالا نرسن چون فردا صبح تازه اس ام اس ما...
23 مهر 1393

60- آتلیه بارداری

سلام خوشگل خانومی مامانی .. سلام نفس مامانی . سلام گیش کَس مادر (کردی بود این قربون صدقه ها یعنی همه کَس مادر) خانومی من امروز 36 هفته و 4 روزشه . یه دختر نازه نازه ناز که به گفته دکترا حتی اگه همین الان هم دنیا بیاد یه دختر نازاره و سالم ان شالله . یه حسه خاصیه وقتی به این موضوع فکر می کنم ... تفاوت دوران جنینی و نوزادی شما فقط توی چند لحظست شما الانم اگه دنیا بیای یه انسان کاملید با همه اجزا و همه کارایی که یه نوزاد می تونه انجام بده پس چطوری تو دل مامانی اینقد آروم جا شدی   یه جای به او تنگی؟؟؟ اذیت نشی مادری ؟؟؟ قربون دست و پاهای کوچولوت بشم مادری ... همش خودتو به سمت پهلوی راست مامانی قلمبه می کنی انگار پاهاتو وول می دی تو...
9 مهر 1393

59- 36 هفتگی نازار مامان و سر در گمی زایمان

  سلام دختر کوچولوی موچولوی مامانی خوبی دلم ؟ خوبی گلم ؟ مادر فدای تک تک سلولای بدنت بشه  تو خوب باش  نازنین مادر من مهم نیستم ...   خوب شما الان یه دختر طلای 36 هفته هستید ؟؟قربونت برم که حسابی بزرگ شدی و قوی شدی .... از احوالات مامانی هم اگه بخوای بپرسی زیاد این روزا حال و روزش خوب نیست هم جسمی هم روحی .. جسمی که خوب اخرای بارداری و شرایط سخت برای همه مخصوصا منی که وزن زیاد بالا رفته . یعنی شبا شده برام کابوس ... دارم می میرم از خواب ولی مگه خواب به چشمام می ره .. مدامم کمرو زیر دلم و نشیمنگاه و پاهام وحشتناک درد می گیرن تو خواب یا عضله پام قفل می کنه ... خروپفای بابایی که از همه اینا بدتر ...  ...
6 مهر 1393