نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

89- تو عزيز دلمي

سلام فرشته مهربون مامان خوبي ماهي كوچولو خال جان به شما مي گه ماهي .. مي گه مثل ماهي هميشه لبتون بازه ومي خنديد ... فداي دختر ملهبونم بشم ... آخرين باري كه نوشتم 23 ارديبهشت بود از اون روز تا الان .... آخر هفته يعني 25 ارديبهشت  و روز جمعه رييس بابايي و خانوم و دو تا پسر گلش مهمون بودن شام خونمون وماماني كلي هنر نمايي كرده بود .. البته متاسفانه شما چند ساعت قبل از اومدن شون يهو قسمت پوشكتون وحشتناك ضخم شد ... بميرم برات اينقد جيگرم كباب بود ... اصلا تحمل نداشتم كاملا پوست كنده شده بودو زخم .. چند بار تو طول هفته دكتر برديم و گفتن اين به خاطر اثرات مصرف آنتي بيوتيكاشه كه اينجوري پوست پشتشو كرده و احتمالا مدفوعش و اسيدي... ...
4 خرداد 1394

88- 7 ماهگرد

  سلام عزيز دل مادر.....عشق.. نفس همدممممممممممممممممم فداي تو بشم عزيز دلم ... هفتمين ماهگردت مبارك ... براي بودنت براي خنديدنت براي بغل كردنت و براي عاشق بودنت ممنونم ...ممنونم كه هستي مادري ممنون ... خدا رو صد هزار مرتبه شكر مي كنم براي بودنت .... ان شالله هميشه خوشبخت و عاقبت بخير باشي و تندرست ... ان شالله زود زود بيام وتولد 7 سالگيت و تبريك بگم خانمي مامان ......امروز بعد از اومدن از دكتر براي ماهگرد 7 ماهكيت با بابايي يه جشن كوچولو مي گيريم .. و يادم نمي ره كه هنوط عكس هيچ كدوم خوب از 3 شنبه هفته قبل تا الان اتفاق خاصي نبوده روزمرگي هاي هميشگي جز اينكه دكتر به شما مجدد به خاطر يه كوچولو التهاب دارو داد ولي شم...
23 ارديبهشت 1394

87 - بازم عکس

سلام دختر قشنگم ببین مامانی چقد امروز فعال شده . جالبیش به اینه کلیم کار داره ...   عزیز من یادم نرفته کلی عکس و مطلب از قبل و بعد از تولدت بدهکارم بهت ان شالله سر فرصت ... عکسای دیشب بعد از برگشت از دکترت هست و...بازم بابایی نبود ... بابایی مامانی خیلی از نبودنت اذیته ... گاهی احساس می کنه هزار کیلو بار رو دوششه تو این زندگی و همش و داره تنهایی حمل می کنه ... وقتیم می آی انگار نه انگار .. می دونم خسته ای .. ولی منم هستم می دونم سر کار گرفتاری ولی منم اداره کلی اذیتم .. خیلی از روزا با ژلوفن و مسکن خودم و سر پا نگه می دارم و سر دردا و میگرنای وحشتناکم ... بگذریم ... همه خوبی های عالم برا دخترم تو نباشی چه امید...
15 ارديبهشت 1394

86 - گل رز مامان

خوب این پستم عکس می زارم ... عکسای روز پدر ....   بابالووو روزت مبارک ....     فدات بشم که وقتی دوربین فلش می زد چشمات وگرد می کردی ...جمعه شب  کنار دریا.. با اون لباس نازت ...دختر آمریکایی منه       اوااا مادر زشته زبون چرا ؟   لبات غنچه می کنی دلبرییییییی بلاچه دوباره داره فضولی می کنه     باز گیر دادی به عروسک انگشتیات       بلاچه مامان در حال هام هام کردن عروسک انگشتیش... خوشمزس مامانی ؟ ...
15 ارديبهشت 1394

85 ..عزیز دل مادر شیطون شده

بلاچه مامان خوبه ... این روزا مامانی فقط بهت می گه بلاچه فضولچه .... عزیزم رفتارت کلی تغییر کرده خاله جون می گه رفتی بیمارستان فضول شدی .نسبت به اطرافت خیلی آگاه شدی .. هر چیز ببینی می خوای برش داری باهاش بازی کنی هر چیز حتی گلای قالی خونه عزیز یا گل روی بالشت. داستانی دارم باهات . می خوام پوشکت و عوض کنم که دیگه هیهات مدام در می ری .. با کرم با پوشک با دستمال کاغذی با همه چیز می خوای بازی کنی و برش داری اولین روز که خونه عزیز گذاشتیمت تو روروک ثابت فقط می نشستی داخلش چند روز بعد بی اخیار عقب عقب می رفتی ولی الان دیگه کامل با روروکت همه جا می ری .. مخصوصا اگه سفررورو زمین پهن کرده باشیم یه سر داخل سفره ای ... هر کی بخواد چیزی بخو...
15 ارديبهشت 1394

84- روزهای بد به در

  به روایت تصویر     سمیرا خانم دومین هم اتاقی یکتا خانم هم اتاقی یسنا گلی   الهی مادر فدات بشه .. این برای روز 4 شنبست اولین بار که شما رو بردیم پیش دکتر برای خس خس سینت .... دفعه دوم که روز شنبه بود و دکتر دستور بستری داد و با خال حجیه رفتیم بابایی ماموریت بود     عزیزم .... چه آروم خوابیدی بیخبر از همه جا این برا روز آخر بستری بیمارستان یسنا گلیه همین روز دکتر دستور ترخیص داد.... فدای تو ... تمام زندگیم نذرت....   بمیرم برات که تمام دست دخترمو تکه پاره کردن ... خیلی بد بود خیلی ....دستات الان به چسب حساسیت داده و تماما پوست پوست شده دیشب بردمت دکتر ...
15 ارديبهشت 1394

83- یسنا گلی مریض می شود....

سلام عزیز دل مامان. .. امیدوارم وقتی این نوشته رو می خونی سالم و سالم و سالم باشی ... و از اعماق وجودم برای همه نی نی های دنیا دعا می کنم همیشه سالم و تندرست باشن ... این دعایی بود که تمام هفته پیش قبل از اینکه سلامتی شما رو از خدا بخوام ... زیر لب زمزمه می کردم .... تمام این مدت به مادرایی فکر می کردم که بچه های مریض دارن تو خونه و بیمارستان ... مادرایی که امیدی کم  به بهبود بچه هاشون هست یا اصلا امیدی نیست... و خودمو آروم می کردم که چیزی نیست و قوی باش ... خدایشم خیلی خوب بود روحیم ...   آخرین پستی که نوشتم برات برای روز شنبه 5 اردیبهشت بود ....همون شب که تا صبح نخوابیدی عزیزم ... صبح قبل از اومدن به اداره رفتم ...
13 ارديبهشت 1394