نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

82- یه شب طولانی

بازم سلام ... اینقد خستم اینقد خوابم می آد که چشمامو باید واقعا با چوب کبریت باز نگه دارم ....اغصلا حالم خوب نیس اصلاااااااااااااااااااا   شما دیشب رسما تا صبحج بیدار بیدار بودید ... خودمم باورم نمی شد ... بابایی امروز 3 روز رفته ماموریت تهران .. البته و سر زدن به پسر عمشون که عمل کرده ...به خاطر همین دیشب ساعت 10 شب من و شما رفتیم خونه عزیز جون ...البته بابایی امروز صبح زود با همکارش حرکت کردن ولی من گفتم چه کاریه صبح شما رو بد خواب کنم از الان می رم ... نشون به این نشون که چشمای من برای حتی لحظاتی خوابیده باشن .... شما دیشب حتی یه لحظه چشم رو هم نزاشتید بیدذار بیدار هوئشیار هوشیار و هر کار تو روز انجام می دادید و می خوا...
5 ارديبهشت 1394

81- این چند روز ....

  سلام....... فقط همین و می تونم بگم دختری ... دلیلشو تو پست بعدی می گم مامانی ... سه شنبه شب همکارو دوست بابایی عکس کیک تولدشو فرستاد برا بابایی. و همون موقع هم گفت باید پاشید بیاید خونه ما .... خوب بابا یه طرح داده به اداررشون وخودش هم مسول انجام دادنش شده .. اینکه روز تولد هر کدوم از همکارا کیک می خرن و با یه کارت تبریک و کلی شادباش تقدیم اون همکار می کنن. البته نه اینکه اون کیک و تو اداره هام هام کننا نه باید ببرن خونه با خانوادشون جشن بگیرن ... این کار بابایی خیلی به مذاق همه خوش اومده و همه کلی کیفورن ....خلاصه وحدود ساعت 8.5 بود بابایی گفت بریم... بااینکه دیر وقت بودو من کلی کار انجام نداده داشتم و فردا هم اداره ول...
5 ارديبهشت 1394

80 - دختر من تا الان....

سلام مادری.. سلام دختری. سلام قشنگی . سلام ملهبون (مهربون)بانوی مامان الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه ... نمی دونم چه سریه روز به روز که بزرگتر می شی بیشتر دوست دارم .. وقتی بر می گردم به عقب به خودم می گم یعنی اونموقع هم اینقد دخترمو دوست داشتم ....   خوب امروز شما به روز شمار نی نی وبلاگ 6 ماه و 9 روزتونه .. دختری من تقریبا از دیروز دیگه کامل غل غل غل می خوره و با غلط خوردن به همه جای خونه سرک می کشه ...قبلا فقط در حد یک یا دو غلط جابجا می شد شما غلط زدن رو از 7 اسفند اولین بار خونه عزیز جون انجام دادید ... تقریبا از بعد از تعطیلات عید برای گرفتن هر چیزی حرص می زنید و می خواید بگیریدش ... و با یه حالت خاصی دهنت و ...
1 ارديبهشت 1394

79- چند تا عکس هویجوری از عزیز دل مادر

سلام دختر قشنگم ... عزیز دلم ... دلم برات تنگ شده خیلی... داشتم عکساتو نگاه میکردم گفتم چند تاشو اینجا بزارم     ای جان اینم من و شما و یه دنیا عشققققق... البته اینم بگم من برای کامل گذاشتن عکسا هیچ مشکلی ندارم ولی ان شالله بزرگ می شی و متوجه می شی یه بابالو حساس به اینترنت داری که همش می گه نباید تو نت عکس گذاشت بخورمتتتتتتتتتتتتتت. ماهی کوچولوی مامان که همش دهنت این مدلی وقتی ذوق زده ای بازه   زبونشو موش بخوره       من وکلید دوست داشتنیم ... کلید جون عاشقتم   لباس راحتی که دایی جون براتون خرید ... داری بابات و نگاه می کنی و بر...
31 فروردين 1394

78- روزنوشت 1 شنبه

سلام مامان قشنگم... فرشته مهربون مامان چطور متوره ... آخ که دلم تنگه تنگه ....نمی دونی چقد خوردنی و خواستنی شدی دختری من .... خوب بزار از دیروز بگم ... دیروز بعد از تعطیل شدن از اداره اول رفتم خونمون و وسایل سوپ شما رو برداشتم از سوپری هم آلو خریدم که داخل سوپ شما بریزم آخه خاله های مهربونی که مامانی همراه اونا روزای خوشی رو برای آمادگی مکه سپری کرد و هنوز با هم دوستن گفتن آلو سوپ رو خوشمزه می کنه و شما بیشتر دوست داری .... بعدم رفتیم خونه عزیز جون .. خاله ف اونجا بود عزیز جون سریع اومد دم در و با کلی ذوق و شوق در مورد شما و خاله گفت ... که چقد شما خاله رو دوس داری و همش بهش می خندی و خاله همه کارای شما رو انجام داده از صبح .....
31 فروردين 1394

77- شنبه نوشت

سلام دختر قشنگ مامان. خوبی پرنسس خانومی . الهی مادر فدای اون چشمای قشنگت بشه فرشته خانوم... صبح قشنگ دخترم به خیرو شادی و نور خوب دیروز بعد از ساعت کاری اداره اومدم خونه عزیز جون دنبال شما البته چون عزیز جون بنده خدا نمی تونن یه سری کاراشون رو انجام بدن من یه 2 ، 3 ساعتی  با وجود خستگی خیلی زیاد یه سری کارای عزیز جون رو انجام دادم. البته حتی قبل از اینکه شما رو پیش عزیز جون بزارم من این کارارو انجام می دادم به صورت هفتگی ولی الان دیگه به خاطر زحمتی که شما دارید براشون من خودم و مقید تر می دونم ...   اینقدم شما نغ نغ کردی دخترم حسابی خسته بود و خوابش میومد ...قوربونت برم لبم که به شیر نمی زنی یعنی وای وای وای شیر بده اخه...
30 فروردين 1394

76- کوچه عزیز جون

خوب اینم دومین پست امروز ... خوب عزیز دل مادریتی . چیکار کنم کلی برات ننوشتم باید جبران کنم ... تازه هنوز کلی پست هست از این 6 ماه که باید اضاف کنم مثل مسافرتایی که رفتی .. تعطیلات عید .. جشن دنیا اومدنت   سیسمونیت وکلی مطالب دیگه .. مثل ماهگردات واکسن زدنات و اولین کارات ...   خوب جمعه عصر من و شما و خاله حجیه رفتیم خونه عزیز جون .. دور همیه هفتگی خونه عزیز جون ... همه اونجا جمع بودن ولی بابالو استقلالینت به خاطر فوتبال نیومد و ما خودمون رفتیم ههه آخرم تیمش مساوی کرد ... ایشون اخر شب اومدن ...از طرفی بابالو بیشتر از 10 روزه سرما خورده و با وجود کلی قرص و آمپول هنوز خوب نشده . خیلیم بد اخلاق شده  اصلا اخلاق اسلامی ه...
29 فروردين 1394