نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

68 - خاطرات زایمان 5

خوب یادم رفت بگم ... دختر قشنگه من یسنا خانم در ساعت 8.45  روز 4 شنبه 23 مهر 1393 چشمای قشنگش و به این دنیا گشود.... مادر فدای اون چشمای قشنگت عزیز دل   خواهر دومیم ساعت 11 اومده بود بیمارستان. بنده خدا تا رفته بود مدرسه و کارارو راست و ریس کرده بود طول کشیده بود از طرفی خودش و برای کلاقاتی ساعت 3 آماده کرده بود و تن تن رفته بود دنبال کارای تشریفاتی که مد نظرش بود و کیک سفارش داده بود ... تا دم بیمارستان فکر می کرد من رفتم اتاق عمل ... که همسر خان بهشون می گن .. خاله خانم کجای کاری خواهره قوی داری قوی ... خلاصه مامانم و دو تا خواهرام کنارم اومدم همسری هم کلی آب میوه به سفارش بقیه برام خریده بود و هی تن تن به من می دادن ...
18 فروردين 1394

67- خاطرات طزایمان 4

لحظه ای که حس کردم دختر گلم دنیا اومد ..... خدایا همه چیز گنگ بود نامفهوم خیلی سریع اتفاق افتاد ... همه هول بودن ....اینقد درد داشتم که گیج بودم فقط یه لحظه دیدم سر خرد اومد بیرون ... با تمام وجودم گفتم خدایا شکرت ... گفتم دختر قشنگم خوش اومدی .... گفتم دختر قشنگم دوست دارم .... گفتم سلام نفس مامان ..... خواهرم فیلک ازم گرفته از این لحظات الان که فیلم و نگاه می کنم برام خیلی جالبه ... واقعا راست می گن به خاطر هورمونایی که بدن مادر ترشح می کنه بعد از زایمان یه حس سرخوشی داری ... درد داشتم داشتم بخیه می زدن ولی من می خندیدم و حرف می زدم .. تشکر می کردم از پرسنل .... خواهرم رو تخت کنارم شروع کرد ب تمیز کردن دختر گلم ... گفت...
18 فروردين 1394

66- خاطرات زایمان 3

ببخشید خیلی طولانی شد .... خلاصه رفتم خوابیدم رو تخت .. دختر خواهرم مامان گ ل س ا هم اومده بود با مامانش داخل زایشگاه ... اینقده ترسیده بود خواهرم توضیح داد مجدد به همکاراش که نمی خواد زایمان طبیعی کنه ها ... ولی اونا گفتن یه روال مجبوریم برای تکمیل پرونده .. بعد بهش گفتن معاینش کنیم ... خواهرم گفت اره این خواهر کوچیکه ما خیلی فغضوله حالا که درد کشیده بزارید بدونیم حداقل دهانه  ر ح م ش چقد باز شده که به دلش نمونه ماماهای شیفت شب عوض شدن و ماماهای روزکار اومدن .. خانم هاشمی و بشیری... اتفاقا خانم هاشمی همون مامایی بود که از قبل که دوست داشتم زایمان طبیعی کنم خواهرم گفته بود زایمان طبیعی به صورت خصوصی انجام می ده و دردتو خیلی ...
18 فروردين 1394

65- خاطرات زایمان 2

حدود ساعت 12 شب من و بابایی خوابیدیم ... 12.5 احساس کردم تو دلم یه خبرایه و درد دارم ... توجه نکردم و تحمل کردم ...هر کار میکردم خوابم نمی برد به خاطر درد . تا ساعت 1.5 تحمل کردم .. از یه طرف درد داشتم از یه طرف استرس کارای انجام ندادمو داشتم ... فایده نداشت بیدار شدم و بابایی رو بیدار کردم وضعیتم رو توضیح دادم .. بهش گفتم من یه کم استرس کارای انجام ندادمو دارم . من بدنم و اپی لیدی می کنم یه دوشم می گیرم چون مطمئنا با این دردایی که دارم فردا وقتشه ... خلاصه کارای شخصی رو انجام دادم و دوش گرفتم دردام زیاد شده بود بابایی حدود 2 بیدار شد و اونم گفت خواب فایده نداره اونم همراه شد با من ... باقیمونده مار خونه تکونی خونه رو انجام دادیم...
18 فروردين 1394

64- شیرینی ترین سختی دنیا ....خاطرات زایمان 1

خوب اول از همه باید بگم ممکنه این پشت خیلی طولانی بشه همینجا معذرت می خوام ...   خوب تا روز زایمان رو تقریبا برای دختر گلم نوشتم ...از 9 ماه بارداری ککه من از لحظه لحظش لذت بردم با تمام ترسا و استرسا و مشکلاتی که برام پیش اومد ...و دوست دارم این 9 ماه هزار بار تکرار بشه و برای تمام خانومایی که دوست دارن این دوران شیرین به وجود بیاد ...   تقریبا یکی دو هفته بود که گاه و بیگاه احساس درد داشتم تو شکمم .. به قول قدیمیا باد ماه آخر . مامانم می گفت طبیعیه این حالتت... ولی همچنان خواهرم سفت و سخنت ایستاده بود که نباید زایمان طبیعی کنی و باید سزارین کنی ...خودش تو بیمارستان شاغل هست و دقیقا مسولیتش مربوط بخش مادر و کودک هست ...
18 فروردين 1394

پست 63 که می تونس 630 باشه

سلام.... 5 ماه و 26 روز از مادری من و دختری شما گذشت. هر لحظه عاشق تر هر لحظه عاشق تر .. یه ببخشید دختری بهت بدهکارم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقد درگیر بشم که 5 ماه برای عزیز دلم ننویسم ... ولی می خوام از امروز دوباره شروع کنم.. و به مرور تمام این 5-6 ماه رو مرور کنم .... دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود .. برای درد و دل با دوستای خوبم و دختر گلم .. البته اولین باری که اومدم اداره بلافاصله اینجا اومدم ولی متاسفانه برای رمزو پسوردم مشکلی پیش اومده بودکه وارد نمی شد .. کلی پیگیری کردم تا امروز که دیگه بسم الله رو گفتم .....   این باشه برای شروع .... فقط می تونم بگم .... عشقی خوده خوده عشق ...
18 فروردين 1394

62-سلاممممم

سلام سلام عزیزای دلم خوب یادمه اخرین باری که اینجا نوشتم چه حالی داشتم... یه درد شدید و یه حس گنگگگ الان 48 روز از اون صبح زیبا می گذره و متاسفانه تا الان ابدا فرصت نکردم که بیام سراغ لب تاب کلی کار انجام نشده شخصی و غیر شخصی دارم. تقریبا تمام زندگی قبلیم تعطیل شده و لحظه لحظمو دختری پر کرده. فقط اومدم بگم دوستون دارم و انشالله به زودی مثل قبل روزانه برای دختری می نویسم برای عزیز دل مادر .. برای یسنای ناز مادرررررررر که تک تک لحظاتم رنگ و بوشو می ده.. خدایا شکرت شکررررررررررررر   عشقی خوده خوده عشق
11 آذر 1393