نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

53- پرنسس مامان کیه ؟؟؟

سلام دختر قشنگ مادر ... الان شما یه دختر 33 هفته ای نازار هستید اینقد این کلمه مادر رو دوست دارم .... یعنی دوست دارم در آینده وسط مامان گفتنات گاهگداری هم بگی مادرررررررر یعنی کشدار بگیا گاهی خودم با خودم تکرار می کنم : مادررررررررررر بگو مادرررررررررررررر   قشنگ مامان  این روزا مامانی زیاد حالش خوب نیست حسابی سنگین شده . خوابیدن نشستن راه رفتن همه چیز همه مدله سخت شده و نفسا به شمارش ... گوشت و بیار د ختری به کسی نگیا مامانی 20 کیلو گامبولو تر شده ... هی وای من کی این وزن  رو بیاره بعد از زایمان پایین. دیروز نوبت دکتر داشتم از این به بعد دو هفته یه بار باید برای ویزیت می رفتم ... فک می کنی تو دو هفت...
16 شهريور 1393

52- تولد بابایی - اتاق دخملی

  سلام قشنگ مامانی ... ای شیطون بلا دیشب از ساعت 4 تا 6 صبخح ورج و وروج کردی اونم شدید تو دل مامانی و موج مکزیکی زدی ... اینقد شدید که خواب به چشمام نیومد ... تازه دیشب ساعت 11 تازه افتادی به سکسکه کردن این دفعه خاله جون دیگه هم بودن و دستشونو با ترس گذاشتن رو دل من و باور کردن که شما سکسکه می کنی ای جان گوشت بشه به تنت مادر ... صبحم ساعت 5 دوباره سکسکه ... نمی دونم چرا اینقد داری سکسکه می کنی ... صبح که با بابایی خواستیم بیایم اداره به بابایی گفتم نگرانتم .. نگرانه این وروج ووروجات . هر چی بهت می گم دختری آروم بگیری بلکه یه کم گوشت بگیره تنت حرفمو و گوش نمی کنی مادررررررررر   11 و 12 شهریور روزای خوبی برای خال...
15 شهريور 1393

51- مبارکت باشه گل دخترم

سلام خانوم خوشگل مامانی ... خوشگل مامان حالش خوبه ؟؟؟ ای جان مادر یه کم حرکتات کم شده که می گن تو این هفته ها به خاطر بزرگتر شدنت و تنگ شدن جات طبیعیه .. مادری من نی نی توپولووو خیلی دوست دارم .. دیدی که برنامه دارم برای هر روزم از صبح تا شب که چی بخورم که برای شما مفید باشه ... دختر گلم حسابی همه چیزایی که مامانی می خوررو شما بخور که توپولی بشه ... گاهیم مثلا دارم یه چیز می خورم می زارمش رو شکمم می گم هام هام کنه گل دخترم .. اینقد بقیه به این خول بازیای من می خندن .. مثل وقتی می رم تو اتاقت شکممو می زنم بالا می گم نگاه کن اینجا اتاق شماس ...   دیروز ظهر بعد از اداره رفتیم سرویس خوابت رو تسویه حساب کردیم . همون موقع که مد...
11 شهريور 1393

50- تو نباشی چه امیدی به دل خسته من

  سلام عزیزه دل مادر سلام خانومی 32 هفته ای من بله شما الان یه دختر طلای 32 هفته ای هستید با قد حدودا 40 سانت و وزن احتمالا 1800 گرم ای جانه مادر ...   خوب یه کم هفته پیش اوضاع روحی مامان و بابا بهم ریخته بود ...یعنی بهم ریختش کردن .. چی بگم به یه عده که همیشه وسط زندگی ما هستن ... همیشه ها     هر چی دارم به مغزم فشار می آرم می بینم که هیچ بحث و گفتمان و دلخوری تو خونه ما نبوده که یه پاش اونا نباشن .... بگذریم .. الان همه چیز خوبه .... درسته خیلی سخت گذشت خیلی خیلی خیلی ولی الان همه چیز آرومه .. پرده اتاق شما هم طبق قول بابایی پیدا شد مامانی درستش کرد و بابایی با هزار بد بختی قبل از رفتن خون...
8 شهريور 1393

49- تمام زخم های روحی و جسمی مادرت

سلام ... دارم اینارو با بغض و اشک برات می نویسم ... اومدم اداره که یه کار ضروری عقب افتاده رو بالاجبار انجام بدم با هزار ترس و سلام و صلوات .. بعدم بالید برم سونوگرافی ... برای کسی که قراره بیاد و تمام غصه های مادرشو بکنه شادی ... بشه همدم و مونس و تمام دنیای مامانش ... یه روزی به بابات گفتم به خاطر دخترم می تونم آدم خطرناکی بشم اونقدی که حتی فکرشم نمی تونی بکنی ... شاید اون روز امروز باشه .... و بازم یه جمعه لعنتی دیگه و بازم خونریزی و لکه بینی ... به من و تو  تو این 4 شنبه و 5 شنبه و جمعه چی گذشت بمونه بین من و شما و خدای مهربونمون ... لحظاتی گذشت که می تونستم هر کسی رو هر کسی رو بکشم ...آرزوی مرگ خیلی ها رو کردم ...
1 شهريور 1393

بابایی: دلم گرفته ای همنفس ...

حال الان بابایی؛ ... ...   دلم گرفت ای هم نفس ، پرم شکست توو این قفس توو این غبار ، توو این سکوت ، چه بی صدا ، نفس نفس از این نامهربونی ها ، دارم از غصه میمیرم رفیق روز تنهایی ، یه روز دستاتو میگیرم توو این شـب گریه میتونی ، پناهه هق هقم باشی تو ای همزاد هم خونه ، چی میشـــه عاشقم باشی د وباره من ، دوباره تو ، دوباره عشق ، دوباره مـــا دو هم نفــس ، دو هم زبون ، دو هم سفر ، دو هم صدا تو ای پایان تنهایی ، پناه آخر من باش توو این شب مرگیه پاییز ، بهار باور من باش بزار با مشرق چشمات ، شبم روشن ترین باشه میخوام آیینه خونه ، با چشمات همنشین باشه   ...
31 مرداد 1393

47- روزهای بد ، بدر

سلام مادری ... حاله من خوب نیست ؟ احتمالا حال شما هم خوب نیست .. نمی خواستم بنویسم امروز چون روز خیلی بدیه بد بد بد بد به توان بی نهایت به توان خیلی چیزا ...   چرا گاهی زمین و زمان و آدماش دس به دست هم می دن تا تو تمام دلخوشی های الکی که به خودت می دی باز خراب بشه ... هم من خوبم هم شما ... هیچ کس نگران نباشه ...ولی نه من خوبم نه دخترم ... برای هزارمین بار ثابت شد که اولویت ما نیستیم ...رفاه ما آسایش ما اصلا همه اینا به جهنم دل ما ... دل ما در اولویت نیست... اولویت دل ما نیست ....مادری می نویسم تا شما هم بدونی که تو زندگی روزهای خیلی بدی هست اینقد بد که توانایی حتی یه کلمه حرف زدن در موردشون رو نداری توانایی بحث کردن...
29 مرداد 1393

46-- یک عدد مامان راضی و دخمل طلای 30 هفته ای

سلام قشنگه مامان ... سلام کوچولوی 40 سانتی متری مامان . ای جان مادر . مادر به فدای اون میلیمتر به میلیمتر قد و بالای این دختر طلای 30 هفته ایش بره ... ناز من . لوس من . عروسک من . خانوم طلای من . گل خوشبوی من .... مامانی اینقد حرکاتت با حال  شده یهو خودت و قلمبه می کنی یه طرف دل مامانی ... هی با پاهات می زنی به اندامای داخلی مامان به خصوص کلیه و روده و معده ... بعد موج مکزیکی ... اینقد با حاله که هر کسی شکم مامانی رو از روی لباسم نگاه کنه قشنگ متوجه ورج و وروجای عزیز دلم می شه ... هزار ماشالله به این دختر .. آفرین ورزشکار دختر من همون که باباش به آقای دکتر گفت ... یادته تو سونو آنومالی و تعیین جنسیت بابایی به آقای دکتر چی گف...
28 مرداد 1393

45 - خونه بهم ریخته ما

سلام عشق کوچولوی مامان ... ای جان مادر ... خوبی خانومی ؟ خوبی خوشگلم ؟ جات تنگ نیست ؟گرم نیست ؟سرد نیست ؟؟؟ غذاهایی که می خورم رو دوست داری ؟؟؟ چقد سخته که من باید یه طرفه به جای شما هم تصمیم بگیرم خدا کنه همشون رو دوست داشته باشید . برات از رنگ اتاقت بگم ... ابدا اونی که می خواستم نشد و خیلیم مبتدیانه رنگ شده بود این شد که در به در دنبال استاد محترم رنگ کاریم هنوز که بیاد و گندشو درست کنه و ایشونم یا گوشی بر نمی داره یا جواب سر بالا... منم کلی عصبانی چون کل خونه بهم ریخته شده و شدیدا این بهم ریختگی خونه رو اعصاب منه و افسرده شدم. حالا ان شالله دنیا می آی و می بینی که وقتی خونه تمیز نیست مامانی دنیاش زیر و رو شدست ...
27 مرداد 1393

نقاشی اتاق خوشکلت دختره قشنگ بابا

داغ داغ از رنگ آمیزی اتاقت   نوشته شده توسط بابایی: البته بابائی؛ این رنگ اصلیش نیست فعلا کار داره     ******************************************************************************** شنبه نوشت توسط مامانی : سلام دختر قشنگم ... الان اومدن اداره ... البته با شرایط خیلی بد (دیشب مامانی داشت می مرد از ترس به خاطر حالتای عجیب شما ) وبه شما رو باز کردم ... یهو دیدم اااا این آقاهه کیه تو وب شما ؟؟؟ ای بابایی شیطون بدونه اینکه به من بگه از اتاق شما که آقای مهربون مشغول رنگ کردنشه عکس گذاشته .... مامانی از 5 شنبه عصر تا امروز صبح خونه عزیز جون بود چون بوی رنگ برای میوه دل مامان بد بود ... ...
24 مرداد 1393