نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

73- مراسم روز مادر و زن

سلام عشق مامان. سلام نفس مامان سلام خوشگل خانم... یسنا جونم عزیزه دلم ... مامانی ... اینقده تو همین 1 ساعتی که شمارو گذاشتمخونه عزیز و خودم اومدم اداره دلم برات تنگ شده .... تمام هستی مامانی . بهونه نفس کشیدن مامان .... خوب ... دیشب اداره باباینا مراسم بزرگداشت روز مادر و زن تو سالن آمفی تئاتر شهر داشت ... از اداره که برگشتم اومدم خونه عزیز دنبال شما عزیز یه دمچخت گوجه خوشمزه هم درست کرده بود که با سالاد فراووون زدیم بر بدن ...شما هم حسابی جیگر طلا شدی همش دنبال سر من نغ ن؛ می کنی و تا من ومی بینی کلی ذوق می کنی و می خندی ... از تو اشپزخونه تا صدای من و می شنیدی شروع می کردی به گریه که یعنی بیام پیشت . برگشتیم خونه به شما سوپ ...
26 فروردين 1394

70- واکسن 6 ماهگی

 سلام عزیزه دل مادر . سلام تنها بهونه من برای نفس کشیدن (حالا بابایی بخونه این و چشماشو یه وری می کنه که من چی ؟؟؟) عزیزم .... دلم برات پر پره ...خدایا چقد سخته ... دیروز 23/1/94 شماه رو برای واکسن 6 ماهگیتون بردیم مرکز بهداشت شهدا ... من و بابایی و شما ... عزیز دلم اینقد خوش اخلاق بودی اینقد خندیدی و ذوق کردی براشون ... نمی دونستی می خوان بووت کنن که ... دهختر صبور مامان یه قطره خوراکی داشت و 1 واکسن 5 گانه که جدیده ... مادرت بمیره که چطور اون سوزن رو تا ته تو رون خوشگلت فرو کردن .... دختر صبور من یه کوچولو فقط گریه کرد .... یه سری هم دستورات ؛ذایی به مامانی دادن که برای شما انجام بدم ... البته مامانی به دستور د...
24 فروردين 1394

عکس یسنا گلی مامان

سلامممممممممممممم یه عالمه عکس و کلی مطلب باید از این 6 ماه از شما بزارم ...باید هاردو بیارم با خودم ... دیشب تولد  گلسا گلی(نوه خواهرم ) بود ....و شما یه پرنس ناز و دده گلسات یه فرشته کوچولوی ناز شده بود ولی یه کم تب داشت و حالش زیاد خوب نبود  عزیز دل خاله ... داستان زیاد داره ولی فعلا چند تا عکس از شما می زارم تا برم یه کم کارام و انجام بدم و سر فرصت بیام خاله نسیم . خاله نگار جونم و خورشید خانم جون .. ممنون از لطفتون .. این عکسا به خاطر گل روی شما :                   ....           ...
22 فروردين 1394

71- تولد گ ل س ا گلی

سلام نور دیده مامان .. سلام ماه 7 اسمون مامان یکی یه دونه من دردونه من ... خانومی جمعه 20/1/93 تولد 1 سالگی دختر دختر خاله م ه ر نو ش یعنی نوه خواهر مامانی بود ... ایشون 6 ماه از شما بزرگترن .یعنی نتیجه عزیز جون از نوه عزیز جون 6 ماه بزرگترن . البته خاله م ه ر نوش هم از مامانی شما فقط 2 سال و 8 ماه کوچولوترن و عزیز جون تو سن 32 سالگی نوه دار شدن ..... البته تاریخ تولد گلسا گلی 25/1/93 بود و به خاطر اینکه حتما تو روز تعطیل باشه و قبل از زدن واکسن شما و گلسا گلی خاله زحمت کشیدن و جمعه گرفتن تولد رو ... تم تولد توت فرنگی بود و 5 شنبه رفتیم و تزیینات رو انجام دادیم ... همگی کلی زحمت کشیدن ...کلی هم کادویی گیرش اومد فک کنم یه بار د...
22 فروردين 1394

72 - اولین عروسی

بازم سلام عشقممممم این چند تا پست رو دارم امروز تن تن پشت سر هم برات می نویسم دختر عزیز من 19/1/93 اولین عروسی عمر پر برکت رو رفت ... البته تو این مدت عروسی زیاد دعوت شدیم ولی من و شما نرفتیم من همش می ترسیدم شما اذیت بشید ... عروسی دختر خواهر شوهر خاله بود. من و ما و عمو  علی و خاله الهام و صد البته کریر شما رفتیم عروسی .... بابایی خسته بود و ساعت 9 اومد خونه و نتونس بیاد باهامون . ما هم ترجیح دادیم نیاد چون 1 ساعت بعد غر غر می کرد که خوابش میاد عروسی های اینجا هم که رسم بدی پیدا کردن این چند ساله ساعت 11 شب تازه عروس داماد میان تو سالن ساعت 1 به بعد شام می دن و مراسم تا 4-5 صبح ادامه داره ... ما ساعت 10 رفتیم سالن .....
19 فروردين 1394

68 - خاطرات زایمان 5

خوب یادم رفت بگم ... دختر قشنگه من یسنا خانم در ساعت 8.45  روز 4 شنبه 23 مهر 1393 چشمای قشنگش و به این دنیا گشود.... مادر فدای اون چشمای قشنگت عزیز دل   خواهر دومیم ساعت 11 اومده بود بیمارستان. بنده خدا تا رفته بود مدرسه و کارارو راست و ریس کرده بود طول کشیده بود از طرفی خودش و برای کلاقاتی ساعت 3 آماده کرده بود و تن تن رفته بود دنبال کارای تشریفاتی که مد نظرش بود و کیک سفارش داده بود ... تا دم بیمارستان فکر می کرد من رفتم اتاق عمل ... که همسر خان بهشون می گن .. خاله خانم کجای کاری خواهره قوی داری قوی ... خلاصه مامانم و دو تا خواهرام کنارم اومدم همسری هم کلی آب میوه به سفارش بقیه برام خریده بود و هی تن تن به من می دادن ...
18 فروردين 1394

67- خاطرات طزایمان 4

لحظه ای که حس کردم دختر گلم دنیا اومد ..... خدایا همه چیز گنگ بود نامفهوم خیلی سریع اتفاق افتاد ... همه هول بودن ....اینقد درد داشتم که گیج بودم فقط یه لحظه دیدم سر خرد اومد بیرون ... با تمام وجودم گفتم خدایا شکرت ... گفتم دختر قشنگم خوش اومدی .... گفتم دختر قشنگم دوست دارم .... گفتم سلام نفس مامان ..... خواهرم فیلک ازم گرفته از این لحظات الان که فیلم و نگاه می کنم برام خیلی جالبه ... واقعا راست می گن به خاطر هورمونایی که بدن مادر ترشح می کنه بعد از زایمان یه حس سرخوشی داری ... درد داشتم داشتم بخیه می زدن ولی من می خندیدم و حرف می زدم .. تشکر می کردم از پرسنل .... خواهرم رو تخت کنارم شروع کرد ب تمیز کردن دختر گلم ... گفت...
18 فروردين 1394

66- خاطرات زایمان 3

ببخشید خیلی طولانی شد .... خلاصه رفتم خوابیدم رو تخت .. دختر خواهرم مامان گ ل س ا هم اومده بود با مامانش داخل زایشگاه ... اینقده ترسیده بود خواهرم توضیح داد مجدد به همکاراش که نمی خواد زایمان طبیعی کنه ها ... ولی اونا گفتن یه روال مجبوریم برای تکمیل پرونده .. بعد بهش گفتن معاینش کنیم ... خواهرم گفت اره این خواهر کوچیکه ما خیلی فغضوله حالا که درد کشیده بزارید بدونیم حداقل دهانه  ر ح م ش چقد باز شده که به دلش نمونه ماماهای شیفت شب عوض شدن و ماماهای روزکار اومدن .. خانم هاشمی و بشیری... اتفاقا خانم هاشمی همون مامایی بود که از قبل که دوست داشتم زایمان طبیعی کنم خواهرم گفته بود زایمان طبیعی به صورت خصوصی انجام می ده و دردتو خیلی ...
18 فروردين 1394

65- خاطرات زایمان 2

حدود ساعت 12 شب من و بابایی خوابیدیم ... 12.5 احساس کردم تو دلم یه خبرایه و درد دارم ... توجه نکردم و تحمل کردم ...هر کار میکردم خوابم نمی برد به خاطر درد . تا ساعت 1.5 تحمل کردم .. از یه طرف درد داشتم از یه طرف استرس کارای انجام ندادمو داشتم ... فایده نداشت بیدار شدم و بابایی رو بیدار کردم وضعیتم رو توضیح دادم .. بهش گفتم من یه کم استرس کارای انجام ندادمو دارم . من بدنم و اپی لیدی می کنم یه دوشم می گیرم چون مطمئنا با این دردایی که دارم فردا وقتشه ... خلاصه کارای شخصی رو انجام دادم و دوش گرفتم دردام زیاد شده بود بابایی حدود 2 بیدار شد و اونم گفت خواب فایده نداره اونم همراه شد با من ... باقیمونده مار خونه تکونی خونه رو انجام دادیم...
18 فروردين 1394

64- شیرینی ترین سختی دنیا ....خاطرات زایمان 1

خوب اول از همه باید بگم ممکنه این پشت خیلی طولانی بشه همینجا معذرت می خوام ...   خوب تا روز زایمان رو تقریبا برای دختر گلم نوشتم ...از 9 ماه بارداری ککه من از لحظه لحظش لذت بردم با تمام ترسا و استرسا و مشکلاتی که برام پیش اومد ...و دوست دارم این 9 ماه هزار بار تکرار بشه و برای تمام خانومایی که دوست دارن این دوران شیرین به وجود بیاد ...   تقریبا یکی دو هفته بود که گاه و بیگاه احساس درد داشتم تو شکمم .. به قول قدیمیا باد ماه آخر . مامانم می گفت طبیعیه این حالتت... ولی همچنان خواهرم سفت و سخنت ایستاده بود که نباید زایمان طبیعی کنی و باید سزارین کنی ...خودش تو بیمارستان شاغل هست و دقیقا مسولیتش مربوط بخش مادر و کودک هست ...
18 فروردين 1394