نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

33- لبریزم از عشقت

سلام گوگوری مگوری مامان. شما امروز به روایت سونو ان تی 109 روزه و به عبارتی 15 هفته و 4 روزه هستی عزیزه دل مادر . خوب چند روزه برات ننوشتم . اتفاقات زیادی افتاد . اول از همه اینکه مامانی از 4 شنبه هفته قبل کمر درد خیلی وحشتناکی گرفت از طرفی چون جفت شما هم پایین هست مامانی خیلی ترسید جوری که 4 شنبه تو اداره مجبور شد شیاف استفاده کنه ولی باز خوب نشد و مرخصی گرفت ساعت 1 و نیم ظهر و رفت خونه . 5 شنبه هم که به خاطر دانشگاه مامانی 4 ساعت راه رو کوبیدیم و رفتیم فکر می کنی چی شد ؟؟؟ هیچی استاد محترم تمام کلاسارو خیلی بی مسئولیتانه 8 صبح یکی کرده بود بدونه اینکه کسی بدونه و داشت سر ساعت کلاس ما کیف پر از خرماش و چایش و از باج دانشجوهای...
15 ارديبهشت 1393

32. نی نی عمو

سلام قشنگ مامان جوننننننننننننن ببین عاشقتما عاشقققققققققق دیوانه دیدی    ببین من ..... خوب امروز نوشتم به خاطر اینکه بهت خبر بدم نی نی پسر عموی بابا که البت به خاطر رابطه فوق العاده نزدیک در حد داداش هست با بابایی پسر هست .خاله (زن پسر عموی بابا )هم که می دونی دختر عموی مادر بزرگت هست . نی نی خاله و عمو از شما دو هفته بزرگتر هست . مبارکشون باشه ان شالله سالم و صالح باشه . اون موقع که هنوز بارداری من رو نمی دونست کسی خاله خواب دیده بودن که عمه بزرگه یه گوشواره به من و خاله داده یه لنگشو به من یکیشو به خاله تو همین اوضاع جفتمون باردار شدیم ... عمه بزرگه  می گفت تعبیر گوشوراه دختر می شه ... ولی من چون عزیز سر دای...
9 ارديبهشت 1393

31. کاش زودتر می دونستم جورابای شما صورتی یا آبی؟

سلام قشنگیای مادر سلام خانوم کوچولوی مامان ... سلام پسر گل مادر   کاش زودتر بدونم شما دختر طلا هستید یا پسر مامان ؟؟؟ جایی خوندم دختر خانوما نیمه گمشده پدر و پسرا نیمه گمشده مادر هستن ؟؟؟ الان من زودتر دوس دارم بدونم شما نیمه گمشده مامانی یا بابا... ولی دلیل نوشتن الانم هیچ کدوم از اینا نبود.... فقط دلم برات تنگ شد ...همین دلم خواست باشی ... بغلت کنم و آروم بشم ... برای به آغوش کشیدنت لحظه شماری می کنم .الان بی اختیار بغض دارم و اشک... دیشب بابایی گفت اگه شما پسر باشی ؟؟؟ من یهو غم عالم اومد تو دلم بی اختیار که اگه شما پسر باشی من حرفای دلم و به کی بزنم . من با کی درد و دل کنم.من با کی شاد باشم و بخندم م...
8 ارديبهشت 1393

30- 100 روزگی

  سلام مامان قشنگم خوبی عزیز دل خوب امروز به روایت تاریخ پ مامانی شما 97 روزه و 13 هفته و 6 روزه هستید و از طرفی سونو ان تی که می گن دقیقتر و بر اساس رشد نی نی هست شما 100 روزه و 14 هفته و 2 روزه هستی میوه دل مامانی . ای جانم یعنی الان من وقتی دستم رو مشت کنم شما اندازه مشت دست بسته مامانی هستی ... حتی اثر انگشتای قشنگ و کوچولوتم در حال شکل گرفتن هست . شکم مامانی دیگه یه کوچولو جلو اومده وبابایی هی با شمک مامانی حرف ی زنه وبوست می کنه . وزنمم که هی بعلهههههههههه بالا رفته دیگه ولی فدای سرت عزیز دل . از لحاظ حالت تهوع و حال بدی همچنان مثل قبل ولی به جای روزی 1 قرص دمیترون روزی نصبش رو می خورم . می گن کم کم باید این حالت ت...
6 ارديبهشت 1393

29- 13 هفته و 3 روزگی

  سلام عشق مامانی خوبی عزیزه دلم . مامانی امروز صبح زیاد حالش خوب نیست . به صورت وحشتناکی یوبس کرده و این باعث حالت تهوع بیشترش می شه هر چی کارای مختلف  هم هست انجام داده یه پودر هم هست خانوم دکتر داده که با آب قاطی کنه و بخوره و اونم هیچ فایده ای نداشته .... امروز صبح خاله حجیه یه خبر بد در مورد یه بنده خدایی بهم داد که الان بردنش بیمارستان بستریش کنم ... ما بقی ماجراها بماند تو دل خون مامانی ... فقط اینجا نوشتم که یادم باشه ..... روز شنبه اداره بابایی برای روز زن مراسم گرفته بود که مامانی به خاطر وضعیتش با تاخیر رفت و لیبابایی چون یه سری کارارو باید انجام می داد زودتر رفت. مراسم خوب و شادی بود و پذیرایی و شام هم زرشک پلو ...
1 ارديبهشت 1393

28- 12 هفتگی مامان و سنو ان تی

  سلام عزیزه دلم شما امروز یه نی نی 12 هفته و 6 روزه هستید ؟؟ هی می رم سونو هی سنه شما رو بیشتر از سن بارداری مامانی می زنن ای من فدای شما نی نی قشنگم برم که داری تن تن رشد می کنی عزیز دل مادر .... خوب اولاز همه تو این مدت کلی اتفاقات خوب خوب افتاده و کلی سر مامانی شلوغ بوده واسه همین نتونستم آپ کنم و بنویسم ....   اول از همه روز 1 شنبه 24 فروردین بعد از اداره رفتیم با بابایی برای سونو ان تی نوبت گرفتیم بعدم رفتیم خونه عزیز ... عزیز برای مامانی مرغ و گوشت کباب کرده بود البته غذای خودشون دال عدس بود به به که من بیشتر اونو دوست داشتم و خوردم ... کلا مامان کباب خوری نداری فقط به خاطر شما گوشت و مرغ می خورم . بعدم دوش...
27 فروردين 1393

27- عاشقانه های شما و مامان.

سلام میوه دل مامانی ... شما امروز 84 روزه شدی عزیزم و دقیقا وارد 12 هفتگی. شما الان یه انسان مینیاتوری با همه خصوصیات یه انسان کامل هستی عزیزه دلم ... دیروز بعد از اداره چون عزیز جون رفته بود شیراز و مامانی هم اصلا هواسش نبود به خیال ناهار خونه مامان بود ناهار آماده نکرده بود از روز قبل همین شد که بابایی از غذای بیرون بر برای مامان زرشک پلو با مرغ خرید که اصلا خوشمزه نبود ولی از شدت گرسنگی تا تهش رو خوردم ... بعدم بابایی رفت فوتبال که آش و لاش و زخمی برگشت . من سریع آماده شدم و رفتیم خرید برای خونه ... مخصوصا هندونه و خربزه ... همه چیزای مفیدی که برای سلامتی شما لازم هست و تو خونه نداشتم هم خریدم چشمم تو میوه فروشی به گلابی افتاد...
24 فروردين 1393

26- روزهای خوش در خیال تو بودن

سلام عشق مامانی خوبی نی نی 6.3 سانتی متری و 14 گرمی مامان ؟؟؟ الان شما یه نی نی 12 هفته و یا به عبارتی  83 روزه هستی عزیزه دلم .... شدی اندازه انگشت کوچولوی مامانی تقریبا البته .... ای جانم من فدای تو بشم ..... خوب مامانی از بس خاله جون و عزیز جون استرس داشتن از 4 شنبه شب دیگه قرص دمیترون نخوردم ... اخه خاله اعتقاد داره حالت تهوع یکی از نشونه های بارداری سالمه تا یه حدی .... واسه همین تا شنبه قرص صبح نخوردم ... که شنبه صبح وقتی رفته بودیم برای تصادف ماشین توی محضر خونه رضایت بدم همونجا بالا آوردم .... همون سییبی که هر روز برای ماه 3 روش آیه الکزسی می خونم و دل ناشتا می خورم . خوب اینم به خاطر دله خاله جونت اومدم اداره و یه...
23 فروردين 1393

25-یهو دلم هواتو کرد ...

سلام میوه دل مامان . سلام معجزه قشنگ خدا تو  وجود مامانی .. نمی دونم یهو دلم برات تنگ شد و دلم هوات و کرد .. یهو دلم خواست بغلت کنم بوت کنم بوست کنم و فشارت بدم ....   خدایا هزاران هزار بار شکر ... شماامروز یه نی نی 11 هفته و 2 روزه یا 79 روزه هستید .   خوبی قشنگیای مامان ؟ عزیزه دل مادر قوی باش باشه قوی قوی .. مامانی به خاطر اون قرص و امپول حالش خیلی بهتر شده و مدام به فکر شماست و دیگه تهوع خیلی کم شده ... هر چی می خوره مدام می بینه برای شما خوبه یا نه با هر لقمه بسم الله می گه و به شما می گه نوش نوش عزیزم . البته دو روزی هست به خاطر اون قرصا مامانی یبوست خیلی بدی شده که خیلی اذیته  خیلی زیاد . میوه د...
19 فروردين 1393

24- همه کس مامان

این سومین پست امروز می شه مامانی من .... شنبه صبح من و بابایی اومدیم اداره . ولی چه اداره ای .... فقط بالا می آوردم .. داشتم می مردم از تشنگی دیگه واقعا آب بدنم صفر شده ولی مگه می موند تو معدم تا می خوردم می آوردم بالا. دیگه بی طاقت شده بودم مکی رفتم نماز خونه می اومدم تو اتاق می نشستم رو زمین . داشتم جون می دادم . تا رئیس ساعت 1 وضعیت خرابم و که دید خیر ببینه گفت برو خونه . رفتم خونه عزیز .. اونجا هم نتونستم لب به چیزی بزنم . با مامان گلسا جفتمون نوبت دکتر گرفتیم و ساعت 5 رفتیم دکتر . اون برای کارای زایمانش و من برای درمان این وضعیت چون دیگه خیلی نگران شده بودم . برای مامان گلسا 25 فروردین تاریخ سزارین داد و موندن و کاراشون و ...
17 فروردين 1393